وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

گذشت،ایثار،هیولا

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۸ ب.ظ

دری به تخته خورد و ما رفتیم حرم مطهر..و دری به تخته خورد ژتون غذایی از آشپزخانه حرم به ما رسید..من و دو عدد از دوستانم..در حالی که از شدت گرسنگی و خستگی و هزاران کوفت دیگر به سرعت در حال حرکت به سمت غذاخوری بودیم سر راه پیرزنی جلویم را گرفت

بخشید شما ژتون دارید؟!

بله

میشه بدین به من آخه..

نگذاشتم باقی حرفش را بزند و با گفتن این حرف زیر لب که خودم میخوامش به سرعت خودم رو به دوستانم رسوندم..

وقتی روی صندلی نشستم تازه فهمیدم چه غلطی کردم..نمی دانستم باید چه کار کنم؟! اصلا من چرا آمده بودم اینجا؟! من که شاید پول موجود در کارتم بتواند حداقل یک سال وعده غذاییم را تامین کند چه نیازی به این غذا داشتم؟! ارزش معنوی..خب کمرم را بزند این معنویت..

با دوستانم مطرح کردم،،آنها سعی کردن دلداریم بدهند که نه بابا لابد کارش همینه هر روز میاد اینجا..تو چقد ساده ای..غذاتو بخور بابا..

اشک هایم چیزی نمانده بود که بریزد..حالم از خودم به هم میخورد..در کمال ناباوری دیدم پیرزن مذکور آمد و پشت میز ما نشست..فقط ماتم برده بود..روم نمیشد هیچ حرفی بزنم..دوستم یک نگاه به من کرد و گفت: حاج خانوم مسافری؟!    پیرزن درحالی که مشغول کارش بود گفت نه مادر مال همین جام..

چیز حاصی از گلویم پایین نمیرفت..زیر چشمی پیرزن را دیدم که غذا را در نایلونی میریخت تا ببرد..حتی با خودش بطری هم آورده بود و آب روی میز رو هم برداشت

دوستم گفت تو که چیزی از غذات نخوردی اگه دست زده نیست بده به این زنه تا عذاب وجدان کوفتیت تموم شه

روم نمیشد..گفتم شاید بهش بربخوره..هیچی نگفتم..دوستم گفت حاج خانوم اگه غذا میخواین این دست زده نیستا..

من نه..واسه مریض میخوام باید ببرم براش

بعد نایلونش رو آورد گفت بریز اینجا..منم نهایت ایثارم شکل گرفت و پریدم از خادم یک ظرف یک بار مصرف گرفتم و غذا رو ریختم اونجا و بهش تقدیم کردم..

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داشتیم از پیاده رو میگذشتیم و طبق معمول یک سمت خیابون مقدار متنابهی آب جمع شده بود..پیاده رو تنگ بود و از روبه رو هم کلی آدم میومدنو میرفتن..یهو یکی از دوستام برگشت گفت:شما چرا هی خودتونو میکشین کنارو میرین تو آبا..بذار یه کم اینا خودشونو کنار بکشن

تا حالا همچین موردی به ذهنم نرسیده بود اینکه آدما به این موردم اهمیت میدن..اینم سختی محسوب میشه که آدما ازش فرارین..

من زیربار نرفتم گفتم نه بابا هیچکی به این قضیه اهمیت نمیده انتخاب نمیکنه که کدوم سمت بره..اتفاقی پیش میاد

تصمیم گرفتیم برای امتحان خودمونو کنار نکشیم و ری اکشن آدما رو ببینیم

ما ایستادیم..مرده هم ایستاد..چندثانیه گذشت..به زور خودشو از سمت چپ ما رد کرد..دومی هم..سومی هم..

آدما میخوان مسیر مستقیم خودشونو برن..راه کج کردن سخته خب!!

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بچه ها جزوه هاشونو به کسی نمیدن..دیگه همه هم میدونن..کسی به کسی رو نمیندازه..حتی کسی که داره میره جزوه ها رو کپی کنه واست کپی نمیکنه مگه اینکه توام قبلا اینکارو براش کرده باشی..وقتی دستکش لاتکس یادت رفته و فردا آزمایشگاه داری اونی که داره میره داروخونه واست نمیخره چون اگه میخوای باید توام سختی بکشیو باهاش بری

=========================

حالم از خودم بهم میخوره که از وقتی اومدم دانشگاه اینقد هیولا شدم

  • وارش بارانی

بخشش

دانشگاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی