وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

سندرم بعد از کوه

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۴ ب.ظ
صبح جمعه که از متروی تجریش میری بالا و کوله های بر دوش رو میبنی وقتی میای بالا و نور خورشید میخوره تو صورتت کم کم خوابت میپره و یه هیجان خوبی وجودتو میگیره، کوه رفتن دوستای پایه میخواد و یه زیرانداز و یه دست ورق..
توی راه آدمایی رو میبنی که احتمالا طلوع خورشیدو نوک قله بودن و همیشه با یه حسرت خاصی نگاشون میکنی و با خودت میگی ینی میشه یه روزی منم بتونم اینجوری کوه برم اما ناخوداگاه این تیکه از شعر فروغ میاد تو ذهنت که گفتم بانگ هستی خود باشم اما دریغ و درد که زن بودم
زمان زود میگذره، جرات حقیقت هم جز جدا نشدنیه کوهه و بعد از اون سندرم مورد نظر شروع میشه
دنبال کشف ارتباط بین پاسخ های رد و بدل شده در جرات و حقیقت و این حال گرفته هستم اما نمیخوام بپذیرم هرگز..
تو راه برگشت دلم میخواد از جمع جداشم، حوصله هیچ کدومشونو ندارم دلم میخواد موزیک گوش بدم اما دوستا سعی میکنن منو به جمع برگردونن و از این حالت ان بازی درآوردنم جلوگیری کنن، این سوالا هم خیلی برام تکراریه که چت شد یهو؟؟ چته؟؟ از چیزی ناراحت شدی؟؟ شاد باش بابا!!
امروز بعدش منو به زور بردن کافه اما برام خوب بود چون یه دیوار آرزوهایی بود که توش آرزو نوشتیم و یه جورایی یه قدم دیگه به کشف راز این سندرم نزدیک شدم



  • وارش بارانی

نظرات  (۳)

فکر همیشه آزاده
پاسخ:
میتونه نباشه
  • حامد درخشانی
  • تهران که باشی اگه کوه نری میپوسی...

    بعضی وقتا تنها برید
    کلا یه تجربه دیگه ست...
    پاسخ:
    پاسخم همون شعره فروغه که گفتم
  • ـــــ ققنوس ـــــ
  • واسه منم همیشه راه برگشت از کوه یه سرخوشی و کیفوری باحالی داشته ، البته از نگاه بقیه به غم و غصه شبیه!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی