وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

تو این چند سالی که از دبیرستان فاصله گرفتیم خیلی با بچه های مدرسه در ارتباط نبودم به لطف دانشگاه و پایتخت نشینی از دورهمی ها و کافه گردی هایی هم که بچه ها میزاشتن محروم بودم، اما چک کردن عکس پروفایل بچه ها به لطف وجود شبکه های اجتماعی اینو نشون میداد که اکثرا در یک سیر تکاملی مشغول تحولن! امسال بچه ها تصمیم گرفتن که یک دورهمی را با حضور ما برگزار کنن..چند روزی هماهنگی ها طول کشید تا اینکه امروز مشخص شد.

خیلی احساس غریبگی میکردم احساس میکردم نمیتونم خودم باشم و باید ادای آدمای دیگه رو دربیارم..من که یکی از شلوغ ترین دانش آموزای کلاسمون بودم الان شده بودم ساکت ترینه جمع و البته ساده ترین..دانش آموزی که تا آخرین روز مدرسه جز امل های کلاس محسوب میشد و با و مقوله پیرایش آشنایی نداشت امروز زیر اون آرایش غلیظ و زننده اصلا برام قابل شناسایی نبود..خیلی برام عجیب بود که اکثرا در حد عروسی رفتن آرایش کرده بودن گوشی های آنچنانی لباس هلی آنچنانی و همش هم سعی در به رخ کشیدن این مسائل داشتن..خیلی عجیبه که آخرین تصویرت از یه رفیق قدیمی یه قیافه مضحک و خنگ  تو لباس مدرسه باشه و حالا ببینی با موی بلوند و یه بوت بلند منتظره دوست پسرش با BMW بیاد دنبالش

به این فکر کردم دانشگاه هر چقدرم مزخرف باشه چقدر میتونه آدما رو عوض کنه، آدمایی که روزهایی خیلی هم به هم احساس نزدیکی میکردن اما الان هر کس یه طرز فکری داره که اونو از جمع دور میکنه چقد چهار سال میتونه مهم باشه..حالا اون دوستمو که قبل دانشگاه ازدواج کرده بود و امسال جدا شد رو کمی درک کردم..چقدر زمان و مکان تأثیر گذاره میزان قرابت فکری بچه هایی که دانشگاه شون به هم نزدیک تر بود خیلی بیشتر بود

هرچی به پایان روزهای دانشگاه نزدیک تر میشم بیشتر به روزهای اول فکر میکنم..به این دوران پر تلاطم..به این تغییرات..


  • وارش بارانی

من فکر میکنم بیشتر زندگی ما در واقع در توهم ما شکل میگیره

ما فکر میکنیم که کسی یا چیزی رو دوست داریم ولی در واقع نداریم

ما فکر میکنیم کسی رو بخشیدیم ولی در واقع نبخشیدیم

ما فکر میکنیم چیزی یا کسی رو فراموش کردیم ولی در واقع نکردیم...

ممکنه زمان زیادی هم برای زندگی در توهممون صرف کرده باشیم..ممکنه این وهم اینقدر وسیع باشه که بخش عمده ای زندگیتو در بر بگیره

افسانه سی و چند سالی داشت زندگی موفقی داشت مدرک تحصیلی عالی شغل عالی همسر خوب بچه های دوست داشتنی..برام زندگیشو تعریف کرد اینکه یه روزی به جای قلبش به مغزش گوش کرد و با کسی ازدواج کرد که پدرش انتخاب کرد اینکه الان خیلی راضیه اینکه اونی که تو دوران دانشجویی دوستش داشت اصلا لایقش نبود..اینکه الان خیلی همسرشو دوست داره و زندگی خیلی فراتر از احساساته..گفتم اون پسره چی شد آخرش..گفت رفت آلمان..ازش خبر داری؟..وقتی مقالم تو فلان همایش اول شد بهم ایمیل زدو تبریک گفت..بچه داره..موهاشم یه کم ریخته..

افسانه عاشق زندگیش بود از ته دلش میگفت خدا نیاره روزی رو که بدون همسرم باشم..

ولی برق چشماش موقع تعریف از اون پسر مفهومش این بود که فراموش نکرده..مفهومش این بود در کمال وفاداری به همسرش اما با ایمیل اون فرد دلش لرزید..ولی هیچ وقت از انتخابش پشیمون نیست

فقط عشق نیست آدما آرزوهاشونم فراموش نمیکنن..من نکردم..وقتی آرزوم جلوی چشمام در حال نابودی بود هیچ سوگواری نکردم..مثل خیلی ها تو این شرایط در اتاقو نکوبیدم و بلند گریه نکردم..بهش فکر نکردم..آغوش باز و ای شمشیر ها مرا بپذیرید..

اما امشب دیدن یک سری چیزهایی که منو یاد آرزوم انداخت..فکر اینکه وقتی اینا رو تماشا میکردم چه تصوری از امروز داشتم و امروز واقعا چیه..فکر اینکه دل چی میخواست..فکر اینکه هیچ وقت هیچ چیز مطابق دل نشد..فکر اینکه دل هنوزم میخواد..فکر اینکه خدا نخواست..اما دل تا ابد خواهد خواست..فکر اینکه هیچ وقت بعد از اون به دلم فکر نکردم

همه اینا برام این معنی رو داشت که اینقد توهم فراموش کردن نزن..پاش بیفته دلت هنوزم همون زندگی رو میخواد..اینو باید پذیرفت..فکر میکنم پذیرش این موضوع تحمل حقیقت رو بیشتر میکنه



عکس اتاقم..روزهای کنکور..روزهایی که آرزوهایی داشتم..

  • وارش بارانی

یکی از نظریه هایی که تو کتاب تکامل در مورد ایده های قدیمی تولد انسان خوندم این بود که ارسطو یا افلاطون گفتند نوزاد انسان حاصل از تجمیع خون هایی است که به طور ماهیانه از زنان دفع میشه

ترم پیش هم اتاقی هایی داشتیمم از یکی از شهرستان های دور و دانشجوی سال سوم یکی از رشته های علوم انسانی..این دو نفر هر دو متاهل بودند ولی چون شهرشون خیلی دور بود متاسفانه فقط تابستان و ایام عید به منزل میرفتند و همسران را زیارت میکرند یک بار در اواسط ترم یکی از نام برده ها پریودیش به طور نگران کننده ای عقب افتاده بود و میدیدم که به دوستش با نگرانی و خیلی جدی میگه وای اگه حامله باشم چی؟هنوز یکی دوسال دیگ درسم مونده..دوستشم راهنمایی کرد که خب برو آزمایش بده خیالت راحت شه

اولش به خودم گفتم خب به تو چه ربطی داره این نرفته خونه شاید شوهره اومده اینجا! آخه مگه تو فضولی؟!

از اونجایی که تو اون اتاق همه مارو دکتر میدونستن به حساب چند صباحی زیست خوندن، اومد پیشم برای مشاوره!! (احتمالا مشاوره برای سقط) با کلی خجالت و این پا اون پا ازش پرسیدم تاریخ نزدیکیت کیه؟ گفت چی؟! وقتی متوجه شد منظورم چیه گفت وای ما هنوز تو عقدیم این چه حرفیه؟! تازشم من از شهریور تا حالا ندیدمش..لابد پیش خودشم فکر کرد ای شمالیای منحرف!

شاخ از سرم داشت میزد بیرون گفتم خب پس چرا فکر میکنی حامله ای؟! و در اینجا یکسری مکالماتی بینمون در گرفت که متوجه شدم خانوم به اون نظریه بالا معتفده قشنگ برام توضیحم میداد که ببین آدما وقتی ازدواج کنن اگه دیگه پریود نشن اون خون ها توی رحم جمع میشه و بچه به وجود میاد..

اون شب یادمه با بچه ها یه کلاس تنظیم خانواده برگذار کردیم و شروع کردیم به توضیح اسپرم و تخمک و گاسترلاسیون و بلاستولا و از این قبیل مفاهیم

تکرار میکنم این طرز فکر در یک دانشجو سال سوم، متاهل، محصل در یک دانشگاه روزانه در یک کلان شهر مشاهده شده است!

فکر میکنم جا داره همراه با استادم یک مقاله بنویسیم راجع به باقی موندن این نظریه در اقوام ایرانی


این خاطره علاوه بر بار طنزی که داره یه نکته تلخ تربیتی رو گوشزد میکنه که کسی زناشویی رو به ما آموزش نمیده..خانواده مقصر نیست خب قطعا خوده مادر هم فکرش همین بوده تحصیلات نداشته..اما این یه تلنگر بزرگ به مدارس مخصوصا ما معلم های زیسته که اگر به سوالات دانش آموزان پاسخ روشنی ندیم یا به این صورت جاهل بار میان یا اطلاعات رو از جا های نا سالم تهیه میکنن
به قول یکی از استادای روانشناسی مون اگه س ک س زشته پس تو زشتی!


  • وارش بارانی

یکی از پروژه هایی که در زمینه تعلیم و تربیت این ترم شروع کردیم بررسی مشکل تک بعدی شدن دانش آموزان و دانشجویان مستعد و تلاشگره، برای بررسی این موضوع با چند نفر از دانشجویان شریف صحبت کردیم..بله حقیقت داشت اکثریت دانشجویان شریف انگیزه ای به جز اپلای کردن نداشتن و توصیف همه اونها از جو دانشگاه نیز چیزی جز این نبود..دنبال یک سری آمار و ارقام گشتیم در زمینه همکاری دانشجویان نخبه در مسائل فرهنگی و سیاسی..اما متاسفانه آمار دقیقی موجود نبود یا به ما ارائه نشد..با توجه به صحبت هایی که با دانشجویان داشتیم که اون هم به واسطه رابطه بود نه ضابطه! متوجه این موضوع شدیم که مسئله خیلی ریشه ای تر از دانشگاهست و در واقع بچه ها همینجوری به دانشگاه تحویل داده میشن و انتظاری جز این نمیشه از یک رتبه برتر کنکوری داشت..

در واقع چیزی که مارو به سمت این پروژه سوق داد اصل تناسب و اعتدال در مبانی نظری سند تحول بنیادین در آموزش و پرورش بود..یعنی در صورتی که هدف ما تربیت یک انسان متعادل و موزون هست نتیجه اش میشه این..اوصولا افرادی که در مدارس خاص ما درس میخونن از یک سطح خاصی از ای کیو یو نیز برخوردارن یعنی این ظرفیت رو دارن که در همه عرصه ها حرفی برای گفتن داشته باشن اما نتیجه عکس رخ میده


در اینجا تحقیق ما به سه شاخه خانواده مدرسه و دانشگاه تقسیم شد

و اکنون به شدت دنبال آمار و ارقام و اطلاعات و تجربه شخصی در این زمینه ها هستیم و بسیار خوشحال میشم اگر کسی بتونه کمکم کنه..نیازمند یاری سبزتان!

  • وارش بارانی

این سوال کلیشه ای و جوابش از اون کلیشه ای تره..چون هر نسلی خودشو نسل سوخته میدونه..خب از یک نظر هم طبیعیه چون از هر زوایه دیدی عوامل مختلفی میتونه این سوختن رو ایجاد کنه

اما میخوام اینو بگم که چرا به نظر من نسل ما سوخته است! منظورم از نسل ما دهه خاصی نیست به نظرم نسل به گروهی گفته میشه که خاطرات مشترک و احساسات مشترک رو تجربه کردن که به شخصه خاطرات و احساسات خودم رو با اواخر دهه شصت و اوایل هفتاد مشترک میدونم

حالا چرا سوخته..به نظرم این به یک نسل قبل ما و بعد ما برمیگرده، نسل قبلی تعدادشون خیلی زیاد بود و گروهی از اون ها زیر پرچم جمله معروف جوان ها باید آزاد باشند قرار گرفتند..جامعه اون ها رو دید دغدغه هاشون مهم شد وقتی دانشجو بودن دانشگاه خیلی با الان فرق داشت..بچه های زاده جنگ علارغم همه نیمکت های سه نفره و مدرسه های شلوغ خوب تغذیه شدن..فضای ایجاد شده این رو ایجاب میکرد..اون هایی که موسیقی پاپ رو با شادمهرو گروه آرین شناختن نه بابا جفنگیات امروزی..فضای تفکر فضای سیاسی موجود در دانشگاه ها خیلی بهتر از الان بود خفقان به مراتب کمتر بود یا شایدم بود ولی جرئت بچه ها برای بیان عقیده بیشتر بود.

اما ما..جوانی ما با گرون شدن دلارو تحریم ها و دولت پول نفت بر سر سفره ها آغاز شد..تو اون شلوغی کشور کسی ما رو ندید که داریم مهم ترین روزهای زندگی رو آغاز میکنیم..اومدیم دانشگاه..اگه اعتراض میکردی کافر بودی..دیگه حالشم نداشتی..یعنی  با دودوتا کردن نمی ارزید..چیزی به اسم جرئت و حق طلبی در تو شکل نگرفته بود بلکه در نطفه خفه شد! ما موندیم بین سیل حملات مدرنیته جدید و اصالت قدیم..ما موندیم بین گوشی های سونی اریکسون و نوکیا و اندروید و آی او اس..بین آهنگ های الویس و جاستین..دلمون هر دو رو خاست ولی نمیشه یه پا این ور بوم یه پا اون ور بلاخره یه جاهایی گسسته میشی..این شد تکلیف نسل ما با این همه تعارض..فقط دیدیم و سکوت کردیم

نسل جدید اما..نسلی که حوصله کتاب خوندن و دیدن برنامه های ارزشی رو نداره نسلی که با شجریان جک میسازه..نسلی که خیلی زود رشد کرد و در حالی که ما منتظر بودیم شعر خام بدم پخته شدم سوختم برامون اتفاق بیفته قسمت وسطش برامون حذف شد و این نسل جدید بودن که در بطن جامعه قرار گرفتند..به درست و غلطش کار ندارم اما این دوره رنسانس برای ما بود..الان چیزی که تو ورودی های جدید دانشگاه میبینم خیلی از ماها شاد ترن خیلی احساس بزرگی میکنن و یه جاهایی به شخصه مقابلشون کم میارم از این همه هجمه اطلاعاتی که دارن



روز جهانی زن هم مبارک


  • وارش بارانی

احساس میکنم در مرحله ای از زندگیم واقع شدم که شدیدا در حال از دست دادنم..ترسی که نمی دونم شروعش کجا بوده..وقتی دوروبریام یکی یکی چمدون بستن و مهاجرت کردن آدمایی هیچ وقت فکر نمی کردم نبودنشون تا این حد بهم بریزتم..یا وقتی که عزیزی پنج دقیقه بعد از رسوندن من تصادف کرد و برای همیشه رفت..


من فوبیای از دست دادن همه چیز رو دارم..گاهی فکر میکنم لحظه ها چه ارزشی دارن وقتی محکوم به نابودی ان؟ چرا کسایی رو دوست داریم که قطعا یک روزی نیستند؟ حتی اگه اون روز صد سال بعد باشه


هواپیما هم برای فوبیای من شده نماد..نماد رفتن و از دست دادن..نه از دست دادن شخص، بلکه از دست دادن یک فضا..فضایی که با آدم های محدودی برای خودت ساختی و دومینو وار روی سرت خراب میشه..و همه ی آدم هایی که از این پازل ها جدا میشن به فضا های دیگه ای ملحق میشن، و فقط تو میمونی که عاجزی.. مثل یک حیوان نجیبی وسط گل زندگی گیر کرده ای و دیگر هیچ..



  • وارش بارانی

من هیچ وقت به گداهای خیابون پول نمیدم  اما یه گروهی که همیشه سعی میکنم یه پولی بهشون بدم نوازنده های دوره گرد هستن..خیلی احساس خوبی بهم میده یه نفر تو خیابون بزنه و بخونه..یه بارم تو ورودی مترو انقلاب یه پسر گیتار میزد و میخوند که به جرأت میتونم بگم صداش از هشتاد درصد خواننده های امروزی بهتر بود خیلی منو مبهوت خودش کرد مخصوصا با اون شعر زیبای هایده..وقتی که من عاشق میشم دنیا برام رنگ دیگه اس..

یه پسره هست تو اول پلیس راه آمل اکثر اوقات میاد تو اتوبوسها و تار میزنه و میخونه..من و دوستمم باهاش خیلی خاطره داشتیم یعنی نه با خودش بلکه با اوقاتی که میومد تو ماشین و میخوند..این دفعه ام تا اومد داخل ما پرت شدیم به سوی خاطرات..که مثلا یه بار یادته تولدت بود بهش گفتیم برامون تولدت مبارک بزنه!

این دفعه یه پسر بچه پنج شیش ساله ام همراش بود که تنبک میزد..با این که خود نوازنده اصلی خیلی کم سن و سال بود اما این بچه بابایی صداش کرد..متاسفانه هیچ پولی همرام نبود که بهش بدم از تو کیفم یه آبمیوه درآوردم و دادم به بچه..اونم با یه لبخند خاصی نگام کرد..قیافه خیلی معصوم و در عین حال شرری داشت صورتش آفتاب سوخته بود و چشماش برق میزد..اونا تو اتوبوس نشستن و تا بابل همراه ما شدن

من برخلاف خیلی از دخترا از بچه ها متنفرم! از آدم هایی هم که عکس پروفایلشونو عکس این بچه های روس کته (=بچه ی روس، کنایه از بچه زیبا!!) میزارن متنفرم. راستش اونقدرا هم بد ذات نیستم اما معتقدم بچه باید اندازه انسان بالغ فهم و شعور داشته باشه و وقتی براش توضیح میدی ببین من الان درس دارم یا سرم درد میکنه و تو نباید ونگ بزنی اونم بفهمه و مثل بچه آدم یه گوشه بشینه! فکر نمیکنم توقع زیادی باشه!! اما تنها گروه بچه ها که من خیلی دوسشون دارم پسر بچه ها هستن اونم در سن پنج شیش سالگی تا قبل از بلوغ. دوسشون دارم مخصوصا وقتایی که میخوان ثابت کنن مردن! از دختر ها که متنفرم مخصوصا اونایی که لوس حرف میزنن و تو عروسیا مو شینیون میکنن و لباس عروس میپوشن!

خلاصه انگار این بچه هم علاقه رو تو چشمای ما خوندو اومد سمت صندلی ما..بهش گفتم اسمت چیه؟ گفت ها؟! (از این به بعد شما هر مکالمه رو به این صورت تصور کنین که من هر سوالو هفت هشت بار میپرسم و اون همش میگه ها؟! ها؟! ) فکر کنم گوشش سنگین بود خلاصه با زحمت فراوان فهمیدیم اسمش ابلفضله..پرسیدم خب کلاس چندمی (اون سیر بازم تکرار شد) آخرش دستشو آورد بالا و پنجو نشون داد..گفتم اوه باریکلا چه بزرگی تو کلاس پنجم!! خیره شده بود به منو دوستم پلکم نمیزد..گفتم خب دوس داری چیکاره بشی.. پاسخش فقط ها؟! و سکوت بود..گفتم لابد خلبان؟ سکوت کرد گفتم آخه پسرا معمولا دوس دارن خلبان بشن..یا دکتر..یا مهندس..یا پلیس.. دوید رفت پیش باباش.. گفتم خب لابد بیخیال ما شده..دوباره برگشت گفت..باز بگو.. گفتم چی؟ گفت از این چیزایی که میگفتی دیگه..دکتر مهندس ازینا..(اصلا واضح حرف نمیزد) گفتم خب شغلای زیادی وجود داره من خودم دوس داشتم دکتر بشم دوستم گفت من دوس داشتم فضا نورد بشم خلاصه یه کم شغلا رو براش نام بردیم و بازم دوید رفت پیش باباش که از خستگی داشت بیهوش میشد..اومد سمت ما تو چشام زل زد و گفت من مرسه (مدرسه) نمیرم..من بزرگ شدم میرم خدمت!! دوستم گفت خب بعد از خدمتت چی..دوباره دوید رفت پیش باباش..دوباره برگشت خدمتم تموم شد میرم مکانیکی

تقریبا رسیده بودن ..ذهنم همش درگیرش بود و حالت چشمای کنجکاوش یادم نمیرفت..به این فکر کردم ما که رویای بچگیمون اون بود این شدیم..این بچه چی میخواد بشه..

  • وارش بارانی
به نظرم علمی به نام فلسفه اصلا وجود خارجی نداره..
ما در علوم تجربی مفاهیمی که وجود دارند رو کشف میکنیم
در مهندسی با استفاده از مفاهیم موجود مفاهیم جدید ساخته میشه
اما واقعا فلسفه چیکار میکنه به غیر از پیچیده کردن مفاهیم ساده؟ چه گره ای از جهان باز میشه اگر ما بیایم بدیهیات رو تعریف کنیم؟
خدا رو میشه دید؟ بله ما خدارو زیر میکروسکوپ میبینیم.همین بسه هر کی  خدارو یه جور درک میکنه..این که من بدونم افلاطون و ارسطو و سهروردی چه دیدگاه هستی شناسی داشتن چه تاثیری در دیدگاه من داره
اصول..مبانی..روش ها..اهداف..مفاهیم تهوع آوری هستن به نظرم!
سایر حوزه های علوم انسانی به نظرم ارزشمنده ولی علم نیست! تفریحه..لذته..همه آدما باید جامعه شناسی و ادبیات و روانشناسی و ... بدونن. همیشه هم دیدگاه آدم هایی در این زمینه ها برام جذاب بوده که این حوزه ها رو نه از سر درس و اجبار بلکه کاملا به صورت فرعی و حاشیه ای دنبال کردن

  • وارش بارانی

دلم میخواست برم کافه..نمی دونم چرا حس کافه رفتن در من گل کرده بود..کسی هم دم دست نبود که حوصله اش را داشته باشم بنابراین با تکیه بر جمله کس نخارد (یا نخوارد؟!) پشت من جز ناخن انگشت من! تصمیم گرفتم بعد از این که خودم را یک پیاده روی طولانی مهمان کردم بروم کافه!!

تحقیقات اینترنتی هم کردم حتی! برای اینکه یک کافه شیک! پیدا کنم..پیدا شد

اولش زیاد برام مهم نبود تنهام..کتاب تازه خریده بودمو میتونستم سرمو باهاش گرم کنم..رفتم بالا..فضای خیلی خاصی نداشت..مثل همه کافه ها نور ملایم و دود سیگار..تو دلم گفتم زرشک! منتظر چی بودم دقیقا خودمم نمیدونم..رفتم نشستم و منو رو نگاه کردم..قیمت ها وحشت ناک بود ولی کاریش نمیشد کرد..یعنی اگه یه نفر همرام بود میتونستم پاشم بیام بیرون ولی در اون حالت غیر ممکن بود..دلو زدم به دریا و یه قهوه اسپرسو و کیک شکلاتی سفارش دادم..

حالا سخت شد..چون دقیقا روبه روی من یه پسر تنها نشسته بود و من مجبور بودم همش سرم پایین باشه..البته ناگفته نماند حس فضولی خاصی نسبت به زوجی که سمت راستم بودن هم داشتم (غریزه اس دیگه کاریش نمیشه کرد!!) خلاصه یه کم کتاب خوندم..باور کنین گردن درد گرفته بودم تو عمرم اینقدر سرم پایین نبود..

اما جای سوزناک ماجرا..باور کنین درسته من قهوه خور حرفه ای نیستم اما مزه قهوه رو میفهمم..البته ناگفته نماند دختره که سفارش گرفته بود بعده اینکه گفتم اسپرسو یه کلمه خارجکی گفت منم نفهمیدم ولی برای حفظ کلاس کار گفتم آره همون!! که ای کاش لال میشم..

فنجونش از هر فنجونی که تا الان دیده بودم کوچیک تر بود تازه تا نصفه توش قهوه بود..همراهش یه چیزی مثل پیک هم آورد که توش ظاهرا آب بود!!

قهوه مزه زهر میداد..زهرمار دقیقا..شرط میبندم هیچ ماده ای در جهان به اون تلخی نبود..اون پیکه چی بود؟ باید میریختمش تو فنجون هم میزدم؟! نه دیگه این کارو نکردم اگه کارم غلط می بود بدجوری ضایع میشدم هرچند که کسی حواسش به من نبود..

کیکش بد نبود..ولی واقعا یه برش کیک هفده تومن نمی ارزید!! زورم میومد قهوه رو نخورم بیست تومن پولش بود..قلپ دومو که خوردم داشتم بالا میاوردم از کیفم آب معدنی درآوردم نصفشو خوردم تا تلخیش از دهنم بره..بدبختی اینقد حالم بد شده بود کیکم نتونستم کامل بخورم..

دیگه فرارو بر قرار ترجیح دادم و سی و هفت تومن سلفیدم و از کافه زدم بیرون!!

این بود عواقب ادا درآوردن!!

  • وارش بارانی

 بدون فکر قبلی شروع میکنم به بازی دست ها روی اسکرین و نوشتن چیزی که دوست دارم باشم

اولین چیزی که دوست دارم اینه که وقت نداشته باشم..نه ادا اطوارها..یعنی اینقدر کار روی سرم باشد که وقت خالی نداشته باشم آنوقت وسط آن همه شلوغی یک جایی برای خودم باز کنم و یک لیوان قهوه ای کافی میکسی چیزی خودم را مهمان کنم..ترجیها زمستان باشد و بخار چای! مورد نظر بخورد توی صورتم و لیوانم پناهی باشد برای گرم کردن دست ها

دوست دارم یک گلدان حسن یوسف داشته باشم و باهاش حرف بزنم هر روز بهش آب بدهم و برگ هایش را نوازش کنم

دوست دارم بیشتر رانندگی کنم..یعنی حقیقتش دوست دارم پولش را داشته باشم و با زانتیای نوک مدادی که شش دانگش به نام خودم هست رانندگی کنم..دنده سنگین..آهنگ..آها دوست دارم در حین رانندگی کسی کنارم بنشیند و باهم مصرع به مصرع مشاعره وار شعر ها را بخوانیم..ترجیح میدهم نام برده را نشناسم..یعنی یکهو بیاید سوار ماشین خیالی ام بشود و هر وقت حوصله اش را نداشتم..ترمز..پیاده..

دوست دارم به آن جمله پاستور روی کتاب تست های کنکور برسم آنجا که میگفت در آرامش حاکم بر کتابخانه ها و آزمایشگاه هایتان زندگی کنید..به آن آرامش که دیگر هیچ چیز جهان به هیچ جایت نباشد

داشت یادم میرفت..گفتم آزمایشگاه و یاد دانشگاه افتادم و یاد انقلاب..خیابان انقلاب..دلم خانه ای میخواهد بالای یکی از کتاب فروشی های انقلاب..وفتی کتاب پیکر فرهاد رو میخوندم همیشه فکر میکردم خانه توصیف شده در همچین مختصات مکانی واقع شده..یک خانه قدیمی بالای کتاب فروشی خیابال ن انقل..آنجا پر از وسایل متعلق به من باشد..یک گیره مو مثل آن گیره موی رز در تایتانیک داشته باشم و همیشه کنار آینه ام باشد..یک تخت نرم و گرم برای خوابیدن..چند صندلی لهستانی..آشپزخانه ای دنج پر از چیزهای خواستنی و خانه ام پر باشد از خنزر پنزر..چیزهایی که فقط خودم ازشان سر دربیاورم..در اتاق کوچکم پا می نهد بعدها با یاد من بیگانه ای..در بر آینه می ماند به جای تار مویی نقش دستی شانه ای

دلم سفر هم میخواهد..با یک همسفر خوب..دیگه ترمز و پیاده در کار نباشد..اصلا رانندگی نکنم..خسته از همه مسئولیت ها با خیال راحت فرمان را به او بسپارم و گاهی از خستگی خوابم ببرد..آن اعتماد پشت خوابیدن..آنم آرزوست

دوست دارم با مربی خصوصی شنا حرفه ای و نواختن یک موسیقی را یاد بگیرم

دلم عصری بهاری را میخواهد که بنشینم و رقص محلی پسرها را تماشا کنم




از که میگریزی؟ از خود؟ ای محال..


  • وارش بارانی