دعوت شدم به سور دانشگاه یکی از اعضای فامیل..به این فکر کردم چرا من وقتی قبول شدم سور ندادم؟!چرا اصلا ذوق نکردم..چرا برام مهم نبود..وقتی دانشگاه قبول شدم..وقتی استخدام شدم..وقتی اولین حقوقمو گرفتم..هیچ ذوقی نکردم..هیچی! چرا هیچ وقت برام مهم نبود..خریدن هیچ چیز نویی برام اونقدرا جذاب نبود..هیچ وقت حس نکردم به موفقیت رسیدم..اینجا باید ایستاد و جشن گرفت..همیشه یک مسیری رو حس کردم که فقط باید برم وظیفمه که برم..
اما پنجم دبستان که بودم وقتی تیزهوشان قبول شدم واقعا ذوق کردم..لحظه هاش یادمه..وقتی معلمم بهم گفت که توهم قبول شدی یادمه چنان بغل دستیمو در آغوش گرفتم که تا چند روز عضلاتم گرفته بود..و وقتی رسیدم خونه قبل از اینکه هیچ حرفی بزنم از قیافه و ذوق چشمام فهمیدن که بله..قبول شدم..اما وقتی وارد فرزانگان شدم فهمیدم..نه..اونقدرام شادی انگیز نبود..شاید بعد از اون بود که دیگه ریسک ذوق کردن رو نپذیرفتم و به این باور بیخود رسیدم که هر چیز که در دسترسمه بی ارزشه و اون میوه ممنوعه اس که شیرینه..
از لیوان ها
به لیوان شکسته فکر می کنی
از آدمها
به کسی که از دست داده ای
به کسی که به دست نیاورده ای
همیشه
چیزی که نیست
بهتر است
(علیرضا روشن)
- ۲ نظر
- ۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۴