وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

دعوت شدم به سور دانشگاه یکی از اعضای فامیل..به این فکر کردم چرا من وقتی قبول شدم سور ندادم؟!چرا اصلا ذوق نکردم..چرا برام مهم نبود..وقتی دانشگاه قبول شدم..وقتی استخدام شدم..وقتی اولین حقوقمو گرفتم..هیچ ذوقی نکردم..هیچی! چرا هیچ وقت برام مهم نبود..خریدن هیچ چیز نویی برام اونقدرا جذاب نبود..هیچ وقت حس نکردم به موفقیت رسیدم..اینجا باید ایستاد و جشن گرفت..همیشه یک مسیری رو حس کردم که فقط باید برم وظیفمه که برم..

اما پنجم دبستان که بودم وقتی تیزهوشان قبول شدم واقعا ذوق کردم..لحظه هاش یادمه..وقتی معلمم بهم گفت که توهم قبول شدی یادمه چنان بغل دستیمو در آغوش گرفتم که تا چند روز عضلاتم گرفته بود..و وقتی رسیدم خونه قبل از اینکه هیچ حرفی بزنم از قیافه و ذوق چشمام فهمیدن که بله..قبول شدم..اما وقتی وارد فرزانگان شدم فهمیدم..نه..اونقدرام شادی انگیز نبود..شاید بعد از اون بود که دیگه ریسک ذوق کردن رو نپذیرفتم و به این باور بیخود رسیدم که هر چیز که در دسترسمه بی ارزشه و اون میوه ممنوعه اس که شیرینه..

از لیوان ها
به لیوان شکسته فکر می کنی
از آدمها
به کسی که از دست داده ای
به کسی که به دست نیاورده ای
همیشه
چیزی که نیست
بهتر است

(علیرضا روشن)

  • وارش بارانی

در هر سنی که هستی هیچ وقت اهدافت رو برای کسی بازگو نکن..درد دل نکن..مشورت نخواه..

فکر کن و کاری که میدونی درسته رو انجام بده.. به زبونش نیار تا خار شه..فقط عمل کن..

کسی رو قانع نکن..برای کسی توضیح نده..تو همون دنیای بکر درونت زندگی کن..وقتی حرفشو میزنی به آدما اجازه تجاوز میدی و تا وقتی تا رذل شدن پایین نکشنت دست برنمیدارن..

همون احترامی که برای جسمت قائلی برای فکرت هم قائل باش..یه فکر بکر باش..برگرد به کودکیت و رویاهاتو کشف کن..گور بابای بقیه که از نظرشون کارات احمقانه است

دلت میخواد قدم بزنی..بزن..آره..وسط همین خیابون..رو اون بلوارا..قدم بزن اگه حس خوبی بهت میده

هیچکیو نبین..یه فن تدریس این بود که فکر کن داری برای یک مشت گوسفند درس میدی..یه فن زندگی هم همینه فکر کن همه گوسفندن..

تو نمی تونی یه گوسفندو آدم کنی..فقط همین یه جمله رو بفهم

توهین نیست..تو فقط فرض میکنی تو ذهن خودت

عذاب وجدان نداشته باش ..وقتی وجدانت بیاد سراغت که داری با دست خودت ذهنت رو به فاک میدی

احترام بذار به خودت..به همه چیت

وقتی هواپیما نبود صحبت از پرواز احمقانه بود..

حرف نزن..فقط همین

  • وارش بارانی
همیشه وقتی قراره بهم خوش بگذره مسخ میشم..نمیدونم واژه اش چیه..مسخ میشم..فریز میشم..نمیدونم..ولی اصلا نمیفهمم چطور میگذره..وقتی شروع میشم که مثلا یه ایستگاه مترو با خوشی مورد نظر فاصله بگیرم..گاهی این خوشی فقط یه فضاس..فضایی که دوست داری تقدیر مرگت رو همونجا بنویسه..دیگه هیچکیو نشناسی و چهار زانو بشینی اون وسط و در همون حالت استپ مغزی و قلبی بمونی و فقط نگاه کنی..فقط نفس بکشی..با تموم وجود هوایی رو که بهش تعلق داریو داخل ریه ات بکشی..باید باور کنی جنست مال همینجاست..همین لحظه ها که داغی چای تو لیوان یک بار مصرف زبونتو بسوزنه و هرگز نخوای خوب شه..همین لحظه های سرد..همین برگای زرد
یه جمله ای بود که میگفت با یک لیوان چای هم میشود مست شد اگر ان کس که باید باشد،باشد..میخوام تصحیحش کنم..با یه لیوان چای و یه کیت کت میشه مست شد به شرطی که همون جایی باشی حقته..همون جایگاهی باشی که سهم تو از زندگی بود..حتی برای چند لحظه..

  • وارش بارانی
امروز وقتی داشتیم درباره ازدواج حرف میزدیم دلم میخواست به دوستم بگم من ترسم از اینه که همسر آینده ام شبیه تو باشه...
نمی دونم چرا آدمایی که بتونم حرفمو بهشون بفهمونم اینقدر محدودن..و وقتی خیلی عصبی میشم که دیگران حرفامو با نظر خودشون تفسیر میکنن..باید یاد بگیرم کم حرف باشم..اما ذاتا پر حرفم و این خیلی باعث اذیتم میشه که سعی هم میکنم طرفو قانع کنم که نه!!منظور من این نیست (بیشترین جمله من حین حرف زدن)
آدمایی که حرفامو بدون توضیح اضافه میفهمیدن کم بودن..یکیش بهار بود دوست دوران راهنمایی..یکیش سارا بود دوست سال دوم دبیرستان..یکیش استاد کلاس زبانم بود..یکیشم یه نویسنده نه چندان معروف که باهاش حرف نزدم اما مطمئنم منو میفهمه
دایره کوچیکیه و الان با هیچ کدوم از اینا ارتباط ندارم و این کافیه برای تنها بودن..و از تنهایی به هم صحبت هایی رو آوردن که هرچی بهشون بگی اونا همون طور فکر میکنن که میخوان..
شاید از تنهایی به وبلاگ رو آوردم تا بی مخاطب حرف بزنم تا دلم نخواد سرمو بکوبم به دیوار از عدم توانایی در انتقال حس
باید کم حرف تر باشم..باید کمتر عصبی شم باید سخت گیر تر باشم!
  • وارش بارانی

خیلی بده اگه یه نفرو تو ذهنت بت کنی بعد یهو بشکنه..دیشب وقتی فهمیدم خانم دکتر کذایی همه چیو دروغ گفته تا صبح خوابم نبرد!! اخه چرا؟؟

این خانم از ترم یک تا حالا تقریبا استاد ثابتمون بوده هر سری هم میومده از موفقیت هاش و زندگی ایده الش تعریف میکرده..ماهم که یه مشت دانشجوی ساده حرفاشو باور میکردیم..تازه کلی هم حسرت میخوردیم که این چقد از عمرش استفاده میکنه و ما چقدر لحظاتمون به بطالت میگذره..

ایشون اسفند پارسال کلی دل مارو برده بود که دارم میرم بارسلونا فلان کنفراسو دارم..بعدشم که اومدو کلی تعریف کردو ماهم که خارج ندیده هی میگفتیم واقعاااااا؟؟؟!! لامصب باهاش خیلی احساس نزدیکی هم داشتیم و پیشش کلی از شرایط بد جامعه و دانشگاه و اینا غرم میزدیم..

تا اینکه امسال به طور خودجوش یه سری عکس آورد که بچه ها بیاین عکسای بارسلونو آوردم..حالا بماند که یه ساعت وقت کلاسو گرفت..طرف برداشته عکس ویکی پدیا آورده بعد میگه خودم رفتم بالا از فلان تپه این عکسو گرفتم...جالبه یه عکس آورده از یکی از محله ها که یه سری دارن توش بستنی میخورن بعد میگه اینا بچه های کنفرانسن..عکسو از گوگل برداشته بود!!!!!!!!

دیشب فهمیدم خیلی دیگه از حرفاشم دروغ بوده..

موندم این مارو چی فرض کرده بود که فکر کرد این بارم دستش رو نمیشه..خیلی قبولش داشتم..واسه خودم متاسفم..و نگران..که چرا اینقد راحت به کسی اعتماد میکنم؟؟؟

  • وارش بارانی

نمی دونم ادامه میدم یا نه..یا اینکه اینم مثل هزارتا کار دیگه که شروع شدو رها شد رها میشه..مثل کتاب هایی که با ذوق و شوق خریدم اما هر چه زور زدم بیشتر از چند صفحه عایدم نشد

اینکه امروز سر کلاس فیزیولوژی اینجا رو را انداختم صرفا جهت ارضای یه قلقلک درونی بود

همیشه فکر میکنم حرف های زیادی برای گفتن دارم..اما وقتش که میشه انگار خالی ام انگار اون سرنگ معروف رو تو مغزم فرو بردن و هرچی که بود رو کشیدن بیرون یکی از دلایلی که باید بنویسم این ویروس عجیب فراموشی و خالی شدنه..نمیخوام خالی شم..نمی خوام یادم بره

فکر میکنم میشه امیدوار بود..

  • وارش بارانی