وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

امشب که تقریبا دو هفته مونده به عروسی، وسط بل بشوی خونه ای که باید مرتب شه لباسی که باید آماده شه و هزار تا هماهنگی که باید انجام شه و همش تمام و کمال به گردن منه، دلم واسه خودم تنگ شده، واسه کتاب خوندن و خیال کردن، واسه پیاده روی و موزیک گوش کردن، واسه درس خوندن و آرزو کردن.. دلم واسه یه روز بی دغدغه تنگ شده، روزی که نه حسرت دیروزو داشته باشی نه دلهره فردا، نه برای شروع دیر باشه نه واسه بیخیال شدن زود.. 

حس میکنم دیگه چیزی نمیتونه منو بشکنه، یه دیوار هایلی ایجاد شده که نمیذاره چیزی در من نفوذ کنه، دیگه فقط میخوام بقیه آروم باشن بقیه باهم خوب باشن، فقط میخوام چیزی نشنوم، فقط میخوام تموم شه این روزا

اما در بین همه این آیه های یاس، امیدوارم که یه روز خوب بیاد، امیدوارم این مسیری که رفتیم سر بالایی بوده باشه و بقیه اش سر پایینی باشه، برای پیدا کردن خودم منتظرم! 

  • وارش بارانی

سوالی که برای خودم خیلی بدیهی بود اما برای همه عجیب.. وا مگه میشه؟ عروسی مثلا.. جدا از مسئله با کلاسی یا بی کلاسی، جدا از مسئله غرب زدگی و تعاریف اشتباه از زیبایی.. من فکر میکنم مهم ترین دلیلم اینه، موی رنگ شده سنو بالا میبره و تو ذهن من کسی که موهاش رنگ شده دیگه بزرگ شده و زن خونه اس.. من نمیخوام زن خونه باشم، من میخوام همون دختر بچه ای باشم که کتونی میپو‌شه، میدونی چرا.. چون نمیخوام مرگ ارزو هامو باور کنم چون میخوام فکر کنم هنوز وقت دارم واسه تلاش هنوز بچه ام.. دلیل اصلی اینه.. قند تو دلم اب میشه وقتی میرم بانک و بهم میگن چون به سن قانونی نرسیدی نمیتونی حساب باز کنی و من با پوزخندی قهرمانانه میگم سن قانونی چیه من کارمندم با 6 سال سابقه کار.. خلاصه اینکه از زن زندگی شدن فراری ام و حالا که شمارش معکوس برای شروع زندگی مستقل شروع شده میخوام با چنگ و دندون آثار جوونی رو حفظ کنم تا شاید امیدی باشه برای رسیدن ب خواسته ها



  • وارش بارانی

منو غزاله باهم که حرف میزنیم دقیقا میفهمیم چی میگیم.. این فهمیدن خیلی عمیقه.. ازم پرسید ماشین عروس چی.. درنگ نکردم و گفتم اسنپ! بعد هردو خندیدیم خیلی خندیدیم.. بعدش جدی شدیم.. گفتم دوسال نامزدی پیاده گز کردم.. اون شب ماشین میخوام چیکار.. گفت اره وقتی موقع خودش چیزیو نداری دیگه ارزشی نداره.. گفتم اره.. ما بلاخره ماشین میخریم قطعا ولی دیگه خوشحالم نمیکنه.. گفت اره وقتی اون شب بعد عروسی فلانی تو بارون ماشین گیرمون نیومد و پیاده رفتیم بعدش انقد گریه کردم که سر شدم.. گفتم اره.. 

گفت چی میتونه عمیقا خوشحالت کنه.. فکر کردم گفتم.. هیچی.. شاید اگه ارزش پولم به یه سال قبل برگرده.. پولی که میتونستم باهاش خونه بخرم ماشین بخرم عروسی بگیرم اما الان هیچ کدومو نمیتونم.. گفت اره.. 

گفتم ماها اوضاعمون خوبه کارمندیم حداقل میدونیم تا ده سال دیگه قسطامون تموم میشه زندگیمون عادی میشه.. گفت اره ولی دیگه سر شدم.. دیگه مهم نیس.. چون وقتی که باید بود نبود.. گفتم اره


  • وارش بارانی

داشتم فکر میکردم چرا دوست ندارم فردا برم سرکار، با اینکه این همه تعطیل بودیم، با اینکه میدونم اخرای سال تحصیلیه، با اینکه شنبه ها کارم سبک تره

دلیلش فقط یه چیزه، خستگی من از کار نیست، از فرو رفتن در نقشیه که شبیه خودم نیس، باید لباس پوشیدنم تغییر کنه، با ادمایی همکار و همکلام بشم که خیلی شبیه من نیستن، باید بزرگ بشم مثل خانوما رفتار کنم مسئولیت پذیر بشم.. اینا چیزاییه که حوصلشو ندارم.. نقشی که باید توش فرو برم خیلی باخودم فاصله داره و اینه که انرژی میبره.. 

من حس میکنم سال های زوج خوبه.. یعنی به بدی فرد ها نیس.. 

  • وارش بارانی

خب اگه به این جمله عمل کنیم 90 درصد خرجای ما بیهوده است، اصلش اینه تو که ماهی یه تومن حقوقته نباید گوشی تو دستت 5 میلیون قیمتش باشه.. یعنی نباید پنج ماه از کار تو تبدیل بشه به یه ابزار تو دستت، نباید یه لباس بخری 500 تومن، همخونی دخل و خرج یعنی با توجه به درامدت هزینه کنی نه عرف جامعه، کشور های دیگه همینن، اینکه شبکه خبر نشون میده تو اینگلیس خریدن لباس دست دوم عار نیست، کاری به هدف کثیف شون از پخشش ندارم، اما واقعیته، زوج های جوان وسایل زندگی شونو دست دو میخرن چیزی که ما بهش میگیم جهیزیه و توقع داریم وسیله ای که تو خونه پدر مادرمون بعد 30 سال زندگی نیست تو خونه ما باشه، اما حقیقتش اینه که یه زوج جوان به اون یخچال چندین فوتی نیاز ندارن، اما چیزی که اینجا اهمیتی نداره همون نیازه.. 

با توجه به زیر و رو شدن همه چیز در یک سال اخیر، برای من امسال خیلی سخته که بخوام به بودجه ام نگاه کنم و هزینه کنم، وقتی هر سال یه سطح خاصی از کیفیت رو برای خودت داری و امسال مجبوری از اون بیای پایین بار فشار روحی زیادی به ادم وارد میکنه.. خب ما هر سال اشتباه میکردیم در واقع.. اما اشتباه یا درست اینجا اهمیت نداره، اینجا اون تغییر مهمه اون تنزل کیفیت که میتونه فرسوده و عصبیت کنه.. 

در واقع اگه خرج های ما با درامدمون همخوانی داشته باشه ما نباید هیچ وقت تو وام و قرض بیفتیم.. باید زندگی خیلی ساده تر از این پیچیدگی های عصبی باشه.. اینکه 70 درصد مغزت درگیر این باشه که این قسطتو چطور جور کنی و این وام که تموم شد کجا میتونی دوباره وام بگیری که خونه تو لاکچری تر کنی ماشینتو بهتر کنی یا مسافرتی بری که با درامد ثابتت نمیتونی.. 

فرق اینجاست، یه زوج اونوری میرن یه لباسشویی دست دو میخرن و با شادی زندگی شونو اغاز میکنن اما من از اینکه نمیتونم سولاردم الجی رو تو جهازم داشته باشم واقعا غم و فشار بهم وارد میشه و حس میکنم ما بدبختا.. ما زیر خط فقرا.. ما معمولیا.. 

  • وارش بارانی

نمیدونم همه کسایی که تجربه زندگی خوابگاهی رو دارن این حسو دارن یا نه، اما من از وقتی رفتم خوابگاه تا لحظه اخر حضورم هیچ وقت اونجا احساس راحتی نکردم. کاری به بدی و خوبی اون دوره ندارم اما باعث شد من یه چیز جدید رو حس کنم و اونم اینکه تو خونه خودت بودن لذت داره. 

حالا بهش اضافه میکنم که تو خونه خودت بودن و بیکاری لذت داره.. شاید امسال از اول مهر تا الان حتی یه روز بی دغدغه نداشتم.. دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم واسه یه روز لش کردن تو خونه.. بلاخره رسید به لطف پیروزی انقلاب. اینکه همه میپرسیدن تعطیلات کجا میری با لذت میگفتم خونه! 

برگه تصحیح نکرده نداشتم، پروپوزالمو تحویل داده بودم، اتاقم مرتب بود، مهمون نداشتم و مهمونی نباید میرفتم.. خلاصه عالییی.. یه روز کامل لش کردم.. به قدر مکفی خوابیدم حتی الگو دوخت یه لباسم کشیدم.. و فرداش بعد از مدت ها با حس خوب بیدار شدم و با علاقه رفتم سرکار.. 

یکی از چیزایی که گاهی ذهنمو مشغول میکنه اینه که اگه عروسی کنم و جایی که بهش میگم خونه تغییر کنه آیا اونجا هم این حسو خواهم داشت؟ یا باید برای استراحت و تجدید قوا دوباره به همین اتاق برگردم؟ سخته که تصور کنم جای دیگه ای خونه باشه.. 

وابستگی من به محیط و ابزارم زیاده، هیچ جا خونه ام نمیشه، هیچ پتویی پتو خودم نمیشه، هیچ گوشی و لب تابی مثل وسایل خودم نمیشه، هیچ چایی چایی خونه خودمون نمیشه، هیچ هندزفری مثل مال خودم نمیشه، و هزاران جمله این شکلی برای وسیله هام.. 

شاید این دلیل محکمیه که من هیچ وقت نمیتونستم مهاجرت کنم، وابستگی زیاد، عدم انعطاف پذیری.. 

  • وارش بارانی

کله شق و بد پسندم، حتی یک جوراب هم که قرار باشد بخرم باید همان چیزی که در ذهنم هست باشد، بنابراین سبک زندگی ام را خودم انتخاب کردم، این چیزیست که می توانم دادش بزنم و افتخار کنم که این زندگی هر گندی که هست انتخاب خودم بوده... من انتخاب کردم معلم باشم.. هرچند هیچ وقت رویایم نبود، هر چند هیچ وقت شخصیت معلمی نداشته و نخواهم داشت.. اما خودم خواستم.. لحظه آخر.. 89 امین انتخاب رشته.. شاید یک لحظه خون به مغزم نرسید یا هرچیزی که اسمش نصیب یا قسمت باشد اما به هر حال تماما انتخاب خودم است، این سبک زندگی که الان دارم، این همیشه در راه بودن ها و دویدن ها، این حجم از کار  و فکر که روی سرم ریخته خودم خواستم.. هر چند رویای من خانه ای قدیمی پر از خنزر پنزر و صندلی های لهستانی و گیره موی رز در جایی مثل بالای یک کتاب فروشی در خیابان انقلاب تهران بود، که روی همان صندلی لهستانی بشینم و بنویسم و بخوانم و این صنم و عاشقی و باقی عمر..

برای این راه سختی که در زندگی رفتم حقیقتا اعتراف میکنم نمیدانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد.. 

امروز اینجا مینویسم که چقدر پای عقیده ماندن سخت است.. 

  • وارش بارانی

زمستون رو دوست دارم، برف بارون سرما، زود تاریک شدن هوا، لباس های زمستونی اینا همه از مورد علاقه های من هستند. اما چند سالیه که دی ماه بدترین ماه ساله، دوست دارم روز تولدم واقعا خوشحال باشم اما نیستم. همه هم درگیر امتحانات. اصلا انگار دی مدقع خوبی برای به دنیا اومدن نیست باید از همه عذر خواهی کرد و گفت ببخشید مهم نیست شما به کارتون برسین.. 

  • وارش بارانی

همه ادم ها، حداقل همه دختر ها یک سری تصورات و فانتزی هایی نسبت به زندگی آینده و خاصا شوهر و یچه هایشان دارند، در همه تصورات من بچه ام همیشه پسر است ( روم به دیوار الان باید صد رنگ عوض کنم که در نامزدی از این حرفا میزنم)، هر چه سنم بالا تر میرود بیشتر به این نتیجه میرسم که دختر داشتن بهتر است و بی پسر میشه ولی بی دختر نمیشه.. اما نمیتوانم با تنفرم نسبت به لوس بازی های دختر های 3 تا 10 سال کاری کنم..

به تازگی دختری در بستگان متولد شده و پدرش داشت از آینده رویایی اش برای دخترش میگفت.. که دوس دارم فلان کاره شود فلان جا درس بخواند و... 

من فکر کردم اگر دختر داشتم چیزی که برایش میخواهم این است که اگر در ایران می ماند و با این فرهنگ زندگی میکند اشتغال بانوان ممنوع! بله همینقدر عصر حجری.. فقط یک زن شاغل میفهمد که چرا این را میگویم.. زن در جامعه ما حلال مشکلات همه هست.. زن دریایی است که مرد در ان غرق میشود.. زن سنگ صبور شوهرش هست.. زن چراغ خانه و گرمای خانه است.. زن افریده شده برای بخشیدن.. بخشیدن عشق بخشیدن انرژی.. مرد که پر از سیگنال های منفی به خانه می اید دوست دارد در زنش حل شود و مثل اتصال سیم ارت تمام انرژی منفی اش را تخلیه کند و سرشار از گرمای زندگی شود.. زن باید دریا باشد دریایی که تمام مغز خسته مرد را در خودش جای دهد.. فرقی هم نمیکند زن شاغل باشد یا غیر شاغل.. همه از زن گرمای خانه را میخواهند.. اما خودش.. هیچ کسی را ندارد که دریایش باشد.. اگر لب به شکوه باز کند متهم است به زن غر غرو.. زن شاغل خیلی تنهاست.. هیچ کسی نیست که بتوانی انرژی های منفی حاصل از کار را روی او خالی کنی و پالس مثبت دریافت کنی.. برای اینکه زن غر غرو و خاله زنک نشوی سکوت را ترجیح میدهی.. 

باید همه جای زندگی بدوی، این را فراموش کن که وقتی بیرون از خانه کار میکنی کار خانه هم تقسیم.. این مال کتاب هاست.. مسئولیت خانه همیشه با توست

ایده آل من برای دخترم این است که هنر مند باشد.. نقاشی بکشد.. پیانو بزند.. یا اگر استعدادش را داشت و دلش خواست نویسنده باشد.. دلم میخواهد پولدار باشم تا دخترم بدون دغدغه مالی و فقط به خاطر علاقه شخصی کار کند.. همیشه روحش بخشنده و مهربان باشد.. اصلا دختر باید اصل لطافت و مهربانی باشد.. یک اعصاب آرام و مغزی سلامت داشته باشد که دیگران خط خطی اش نکرده باشند.. چراغ خانه باشد.. خود آرامش و امنیت باشد.. خود عشق باشد.. 

  • وارش بارانی

بچه که بودم اخر هفته ها با مینی بوس میرفتیم شاهی خونه خالم، وقتی ماشین به خاطر دست انداز های پل تلار بالا پایین میشد از ذوق میترکیدیم که بلاخره رسیدیم، کوچه خالم اینا قبل ایستگاه بود به خاطر همین مازودتر پیاده میشدیم، خواب ترسناک بچگیام این بود که ماشین وایستاد، مامان و خواهرم پیاده شدن و تا من بخوام پیاده شم یهو در بسته میشه و ماشین میره.. میره به نا کجا اباد.. تو دلم خالی میشد..

شمال جنگل زیاد داره، اما ما زیاد جنگل نمیریم، شاید مثل همون که مشهدیا زیاد حرم نمیرن.. تصورات اولیه من از جنگل پارک جنگلی بود اونم تو 13 بدر، یه جای نزدیک و پرجمعیت.. اما یادمه یه سال همراه پسرعموی خدابیامرز بابام رفتیم یه جنگلی که یک ساعت پیاده روی داشت.. قاعدتا خالی از جمعیت بود و تا چشم کار میکرد درخت و جنگل بود.. اون روز خیلی خوش گذشت اما اون شب ترسناک ترین خواب بچگیمو دیدم.. من تو جنگل گم شده بودم هر چی صدا میزدم کسی دورم نبود و هرچی میدویدم به ابادی نمیرسیدم خیلی ترسیده بودم.. 

یکی از خوابهای تلخ و تو دل خالی کن سالهای اخیرم اینه که من تو خوابگاهم.. همه رفتن.. همه درسشون تموم شده و رفتن.. یه قیافه اشنا نمیبینم.. اما من موندم.. تو یه گوشه خوابگاه یه جایی که هیچ آشنایی نیست و من محکومم به موندن.. باید برم سلف

امروز برای اولین بار بعد از دوران دانشجویی با همسر رفتیم درکه.. شب خواب دیدم تو کوه گم شدم.. هیچ اشنایی نیست.. دوستای دانشجوییم سالهاس که رفتن.. بهنامم نیست.. من اونجا موندم و از هر راهی میرم به شهر نمیرسم.. بدون هیچ اشنایی.. 

فکر کنم این فوبیای از دست دادن مهم ترین فوبیای زندگی منه، جا موندن، نرسیدن.. 

  • وارش بارانی