وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

از این آدم های مزخرفی هستم که اشکشان لب مشکشان است..اکثر اوقات نتوانستم حرفم را بزنم چون نمیخواستم کسی صدایم را با بغض بشنود..حالم بهم میخورد از این حالت..و از همه بیشتر وقتی دیگران فکر کنند از اشک هایت به عنوان سلاح استفاده میکنی..یا عذاب وجدان بگیرند از بحث کردن با موجود ضعیفی به نام من..

یک بار وقتی بین پاس کاری دو اداره دولتی گیر کرده بودم بعد از دقیقا هشت بار ارسال نامه از اداره الف و نرسیدن آن به اداره ب،با عصبانیت به دبیرخانه اداره الف رفتم و وقتی تقاضایم برای دستی بردن نامه با تناقض قوانین روبه روشد سیل بی اختیار اشک هایم همراه با کولی بازی کارمند بدبخت دبیرخانه اداره الف را دست پاچه کرد و بعد از آب قند خوراندن به من قانون را نقض کرده و نامه را دستی مرحمت فرموند

کسی باورش نمی شود آدم زیاد مهربانی باشم..اما گاهی برای دیگران هم گریه میکنم..مثلا آن پسری که پارسال عاشق هم اتاقیم شده بود..یهو یادش میفتم به طور عجیبی درکش میکنم و برایش اشک میریزم

من حتی برای نوستالژی ها هم اشک میریزم..مثلا ما پارسال با یک جمعی رفتیم دارآباد و خیلی خوش گذشت..به این خاطر که دیگر آن روز تکرار نمیشود و آن جمع، اشکم درمیاید

هیچ وقت اینا رو برای کسی اعتراف نکرده بودم..اعتراف به اینکه من خیلی ضعیفم!



  • وارش بارانی

دری به تخته خورد و ما رفتیم حرم مطهر..و دری به تخته خورد ژتون غذایی از آشپزخانه حرم به ما رسید..من و دو عدد از دوستانم..در حالی که از شدت گرسنگی و خستگی و هزاران کوفت دیگر به سرعت در حال حرکت به سمت غذاخوری بودیم سر راه پیرزنی جلویم را گرفت

بخشید شما ژتون دارید؟!

بله

میشه بدین به من آخه..

نگذاشتم باقی حرفش را بزند و با گفتن این حرف زیر لب که خودم میخوامش به سرعت خودم رو به دوستانم رسوندم..

وقتی روی صندلی نشستم تازه فهمیدم چه غلطی کردم..نمی دانستم باید چه کار کنم؟! اصلا من چرا آمده بودم اینجا؟! من که شاید پول موجود در کارتم بتواند حداقل یک سال وعده غذاییم را تامین کند چه نیازی به این غذا داشتم؟! ارزش معنوی..خب کمرم را بزند این معنویت..

با دوستانم مطرح کردم،،آنها سعی کردن دلداریم بدهند که نه بابا لابد کارش همینه هر روز میاد اینجا..تو چقد ساده ای..غذاتو بخور بابا..

اشک هایم چیزی نمانده بود که بریزد..حالم از خودم به هم میخورد..در کمال ناباوری دیدم پیرزن مذکور آمد و پشت میز ما نشست..فقط ماتم برده بود..روم نمیشد هیچ حرفی بزنم..دوستم یک نگاه به من کرد و گفت: حاج خانوم مسافری؟!    پیرزن درحالی که مشغول کارش بود گفت نه مادر مال همین جام..

چیز حاصی از گلویم پایین نمیرفت..زیر چشمی پیرزن را دیدم که غذا را در نایلونی میریخت تا ببرد..حتی با خودش بطری هم آورده بود و آب روی میز رو هم برداشت

دوستم گفت تو که چیزی از غذات نخوردی اگه دست زده نیست بده به این زنه تا عذاب وجدان کوفتیت تموم شه

روم نمیشد..گفتم شاید بهش بربخوره..هیچی نگفتم..دوستم گفت حاج خانوم اگه غذا میخواین این دست زده نیستا..

من نه..واسه مریض میخوام باید ببرم براش

بعد نایلونش رو آورد گفت بریز اینجا..منم نهایت ایثارم شکل گرفت و پریدم از خادم یک ظرف یک بار مصرف گرفتم و غذا رو ریختم اونجا و بهش تقدیم کردم..

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داشتیم از پیاده رو میگذشتیم و طبق معمول یک سمت خیابون مقدار متنابهی آب جمع شده بود..پیاده رو تنگ بود و از روبه رو هم کلی آدم میومدنو میرفتن..یهو یکی از دوستام برگشت گفت:شما چرا هی خودتونو میکشین کنارو میرین تو آبا..بذار یه کم اینا خودشونو کنار بکشن

تا حالا همچین موردی به ذهنم نرسیده بود اینکه آدما به این موردم اهمیت میدن..اینم سختی محسوب میشه که آدما ازش فرارین..

من زیربار نرفتم گفتم نه بابا هیچکی به این قضیه اهمیت نمیده انتخاب نمیکنه که کدوم سمت بره..اتفاقی پیش میاد

تصمیم گرفتیم برای امتحان خودمونو کنار نکشیم و ری اکشن آدما رو ببینیم

ما ایستادیم..مرده هم ایستاد..چندثانیه گذشت..به زور خودشو از سمت چپ ما رد کرد..دومی هم..سومی هم..

آدما میخوان مسیر مستقیم خودشونو برن..راه کج کردن سخته خب!!

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بچه ها جزوه هاشونو به کسی نمیدن..دیگه همه هم میدونن..کسی به کسی رو نمیندازه..حتی کسی که داره میره جزوه ها رو کپی کنه واست کپی نمیکنه مگه اینکه توام قبلا اینکارو براش کرده باشی..وقتی دستکش لاتکس یادت رفته و فردا آزمایشگاه داری اونی که داره میره داروخونه واست نمیخره چون اگه میخوای باید توام سختی بکشیو باهاش بری

=========================

حالم از خودم بهم میخوره که از وقتی اومدم دانشگاه اینقد هیولا شدم

  • وارش بارانی

تعریف جوانی از دیدگاه بیوانرژیک: موجود زنده وقتی جوان است در جهت سازندگی پیش میرود یعنی آنتالپی آن رو به فزونی و آنتروپی آن لزوما پایین است،در پیری جاندار سازمان یافتگی خود را از دست می دهد توان ترمیم ندارد و آنتروپی آن بالاست.

وقتی به بی برنامگی و بی نظمی این چندسال اخیر نگاه میکنم متوجه میشم من هیچ بیش از یک مصرف کننده صرف نبودم..دریغ از هیچ تولیدی..دریغ از هیچ پردازشی فقط یک سری اطلاعات را از محیط دریافت کردم..و آنتروپی ذهنم شدیدا به سمت بی نهایت میره..این فقط تقویمه که سن منو 22سال نشون میده..نشون میده که در اوج جوانی بسر میبرم..اما از نظر درک انتزاعی از محیط اطرافم کودکی بیش نیستم..از نظر احساساتم دختر چهارده ساله ای شاید(چهارده ساله های زمان ما البته)..از لحاظ منطق هم همین حدود ها..

اما از نظر حوصله زنی چهل ساله بی اعصاب..از نظر امید زنی نشسته در آسایشگاه سالمندان و منتظر مرگ..از نظر تولید پیرزنی سربار عروس..

پس این جوانی کجاست؟ کی فرا خواهد رسید؟

  • وارش بارانی

امروز روز خواب من بود..بعضی روزا اینجوریم به نظرم بزرگترین نعمت دنیا خوابه

صبح سر کلاس اول هیچی نفهمیدم و در حالت نشسته و به چشم باز عملا خواب بودم..جشن مضحک روز دانشجو در همچین روزی که من اینقدر تشنه خواب بودم هیچ جایگاهی نداشت..نمی دونم به چه صورتی خودم رو به تختم رسوندم و با همان لباس ها بیهوش شدم..

وقفه ای برای ناهار و شنیدن خبر خوش کنسل شدن کلاس های عصر و مجددا در آغوش کشیدن رخت خواب..

ساعت شیش عصر چشام باز شد..همه جا تاریک و سرد بود..خیلی سرد..برقا ظاهرا رفته بود..چند دقیقه ای به همون حالت نشستم و به مرگ و قبر و این مفاهیم فکر کردم

گوشیم چشمک میزد..کلی پیام و میس کال..یکیش صادق بود زنگ زده بود برای خداحافظی برنداشتم پیام داده بود..رفتنی شده بود..آلمان..چه روز گندی بود..

وقتی دورو بریات یکی یکی میرن حس تنهایی احمقانه ای همه وجودتو میگیره احساس اون مسافر جا مونده تو ایستگاه یا همچین چیزی..یکی از کابوس های بچگیم همین بود، اون موقعی که برای رفتن به خونه مادربزرگ باید میرفتیم ترمینال و سوار مینی بوس میشدیم و بعد از کلی تکون و بهم خوردن دل و روده به بهشت کوچک میرسیدیم، همیشه خواب میدیدم که تو ترمینال جا موندم و مامانم رفته..یا وقتی به مقصد رسیدیم اونا پیاده میشن و من تو ماشین جا میمونم و هرچی گریه میکنم اونا دیگه صدامو نمیشنون و این ماشینم همچنان میره..

نمی دونستم باید جواب صادقو چی بدم آرزوی موفقیت یا همچین چیزی شاید..اون لحظه فقط به ذهنم میرسید که بهش بگم با خودش لباس گرم ببره حتما..


  • وارش بارانی
ارشد باید گرفت؟!به چه صورتی؟!
دفترچه  هم اومد اما هنوز چیزی بلاتکلیفی کم نشد..آزاد شهر خودت بی دردسر..دولتی با مشقت های فروان؟؟..اصلا باید ارشد گرفت؟! همین رشته سخت و خشک؟!یا رفتن دنبال علاقه و علوم انسانی؟! آیا من به علوم انسانی به عنوان درس علاقه دارم؟! مثلا مدریت آیا؟! ادبیات؟!..اصلا آیا میارزد؟! توانایی های من چقدره؟! در چه حوزه ای؟! بمونم برای سال بعدو یه خرخونی اساسی و تهران قبول شدن؟!
کاش یکی بود از این برزخ نجاتم میداد و مثلا بهم میفهموند فلان رشته فلان جا..دوستم میگه مگه آدم بی ملاک میشه؟! اما شده..
در به در در پی یک معیار درستی برای یک تصمیم ساده
دوستم میگه وقتی آدم میشی که هی نگی خب که چی
پی نوشت: این پست در اتوبوس و با لرزش های فراوان و با عجله بسیار گذاشته شد..چه اصراری بود نمی دونم واقعا
  • وارش بارانی

دعوت شدم به سور دانشگاه یکی از اعضای فامیل..به این فکر کردم چرا من وقتی قبول شدم سور ندادم؟!چرا اصلا ذوق نکردم..چرا برام مهم نبود..وقتی دانشگاه قبول شدم..وقتی استخدام شدم..وقتی اولین حقوقمو گرفتم..هیچ ذوقی نکردم..هیچی! چرا هیچ وقت برام مهم نبود..خریدن هیچ چیز نویی برام اونقدرا جذاب نبود..هیچ وقت حس نکردم به موفقیت رسیدم..اینجا باید ایستاد و جشن گرفت..همیشه یک مسیری رو حس کردم که فقط باید برم وظیفمه که برم..

اما پنجم دبستان که بودم وقتی تیزهوشان قبول شدم واقعا ذوق کردم..لحظه هاش یادمه..وقتی معلمم بهم گفت که توهم قبول شدی یادمه چنان بغل دستیمو در آغوش گرفتم که تا چند روز عضلاتم گرفته بود..و وقتی رسیدم خونه قبل از اینکه هیچ حرفی بزنم از قیافه و ذوق چشمام فهمیدن که بله..قبول شدم..اما وقتی وارد فرزانگان شدم فهمیدم..نه..اونقدرام شادی انگیز نبود..شاید بعد از اون بود که دیگه ریسک ذوق کردن رو نپذیرفتم و به این باور بیخود رسیدم که هر چیز که در دسترسمه بی ارزشه و اون میوه ممنوعه اس که شیرینه..

از لیوان ها
به لیوان شکسته فکر می کنی
از آدمها
به کسی که از دست داده ای
به کسی که به دست نیاورده ای
همیشه
چیزی که نیست
بهتر است

(علیرضا روشن)

  • وارش بارانی

در هر سنی که هستی هیچ وقت اهدافت رو برای کسی بازگو نکن..درد دل نکن..مشورت نخواه..

فکر کن و کاری که میدونی درسته رو انجام بده.. به زبونش نیار تا خار شه..فقط عمل کن..

کسی رو قانع نکن..برای کسی توضیح نده..تو همون دنیای بکر درونت زندگی کن..وقتی حرفشو میزنی به آدما اجازه تجاوز میدی و تا وقتی تا رذل شدن پایین نکشنت دست برنمیدارن..

همون احترامی که برای جسمت قائلی برای فکرت هم قائل باش..یه فکر بکر باش..برگرد به کودکیت و رویاهاتو کشف کن..گور بابای بقیه که از نظرشون کارات احمقانه است

دلت میخواد قدم بزنی..بزن..آره..وسط همین خیابون..رو اون بلوارا..قدم بزن اگه حس خوبی بهت میده

هیچکیو نبین..یه فن تدریس این بود که فکر کن داری برای یک مشت گوسفند درس میدی..یه فن زندگی هم همینه فکر کن همه گوسفندن..

تو نمی تونی یه گوسفندو آدم کنی..فقط همین یه جمله رو بفهم

توهین نیست..تو فقط فرض میکنی تو ذهن خودت

عذاب وجدان نداشته باش ..وقتی وجدانت بیاد سراغت که داری با دست خودت ذهنت رو به فاک میدی

احترام بذار به خودت..به همه چیت

وقتی هواپیما نبود صحبت از پرواز احمقانه بود..

حرف نزن..فقط همین

  • وارش بارانی
همیشه وقتی قراره بهم خوش بگذره مسخ میشم..نمیدونم واژه اش چیه..مسخ میشم..فریز میشم..نمیدونم..ولی اصلا نمیفهمم چطور میگذره..وقتی شروع میشم که مثلا یه ایستگاه مترو با خوشی مورد نظر فاصله بگیرم..گاهی این خوشی فقط یه فضاس..فضایی که دوست داری تقدیر مرگت رو همونجا بنویسه..دیگه هیچکیو نشناسی و چهار زانو بشینی اون وسط و در همون حالت استپ مغزی و قلبی بمونی و فقط نگاه کنی..فقط نفس بکشی..با تموم وجود هوایی رو که بهش تعلق داریو داخل ریه ات بکشی..باید باور کنی جنست مال همینجاست..همین لحظه ها که داغی چای تو لیوان یک بار مصرف زبونتو بسوزنه و هرگز نخوای خوب شه..همین لحظه های سرد..همین برگای زرد
یه جمله ای بود که میگفت با یک لیوان چای هم میشود مست شد اگر ان کس که باید باشد،باشد..میخوام تصحیحش کنم..با یه لیوان چای و یه کیت کت میشه مست شد به شرطی که همون جایی باشی حقته..همون جایگاهی باشی که سهم تو از زندگی بود..حتی برای چند لحظه..

  • وارش بارانی
امروز وقتی داشتیم درباره ازدواج حرف میزدیم دلم میخواست به دوستم بگم من ترسم از اینه که همسر آینده ام شبیه تو باشه...
نمی دونم چرا آدمایی که بتونم حرفمو بهشون بفهمونم اینقدر محدودن..و وقتی خیلی عصبی میشم که دیگران حرفامو با نظر خودشون تفسیر میکنن..باید یاد بگیرم کم حرف باشم..اما ذاتا پر حرفم و این خیلی باعث اذیتم میشه که سعی هم میکنم طرفو قانع کنم که نه!!منظور من این نیست (بیشترین جمله من حین حرف زدن)
آدمایی که حرفامو بدون توضیح اضافه میفهمیدن کم بودن..یکیش بهار بود دوست دوران راهنمایی..یکیش سارا بود دوست سال دوم دبیرستان..یکیش استاد کلاس زبانم بود..یکیشم یه نویسنده نه چندان معروف که باهاش حرف نزدم اما مطمئنم منو میفهمه
دایره کوچیکیه و الان با هیچ کدوم از اینا ارتباط ندارم و این کافیه برای تنها بودن..و از تنهایی به هم صحبت هایی رو آوردن که هرچی بهشون بگی اونا همون طور فکر میکنن که میخوان..
شاید از تنهایی به وبلاگ رو آوردم تا بی مخاطب حرف بزنم تا دلم نخواد سرمو بکوبم به دیوار از عدم توانایی در انتقال حس
باید کم حرف تر باشم..باید کمتر عصبی شم باید سخت گیر تر باشم!
  • وارش بارانی

خیلی بده اگه یه نفرو تو ذهنت بت کنی بعد یهو بشکنه..دیشب وقتی فهمیدم خانم دکتر کذایی همه چیو دروغ گفته تا صبح خوابم نبرد!! اخه چرا؟؟

این خانم از ترم یک تا حالا تقریبا استاد ثابتمون بوده هر سری هم میومده از موفقیت هاش و زندگی ایده الش تعریف میکرده..ماهم که یه مشت دانشجوی ساده حرفاشو باور میکردیم..تازه کلی هم حسرت میخوردیم که این چقد از عمرش استفاده میکنه و ما چقدر لحظاتمون به بطالت میگذره..

ایشون اسفند پارسال کلی دل مارو برده بود که دارم میرم بارسلونا فلان کنفراسو دارم..بعدشم که اومدو کلی تعریف کردو ماهم که خارج ندیده هی میگفتیم واقعاااااا؟؟؟!! لامصب باهاش خیلی احساس نزدیکی هم داشتیم و پیشش کلی از شرایط بد جامعه و دانشگاه و اینا غرم میزدیم..

تا اینکه امسال به طور خودجوش یه سری عکس آورد که بچه ها بیاین عکسای بارسلونو آوردم..حالا بماند که یه ساعت وقت کلاسو گرفت..طرف برداشته عکس ویکی پدیا آورده بعد میگه خودم رفتم بالا از فلان تپه این عکسو گرفتم...جالبه یه عکس آورده از یکی از محله ها که یه سری دارن توش بستنی میخورن بعد میگه اینا بچه های کنفرانسن..عکسو از گوگل برداشته بود!!!!!!!!

دیشب فهمیدم خیلی دیگه از حرفاشم دروغ بوده..

موندم این مارو چی فرض کرده بود که فکر کرد این بارم دستش رو نمیشه..خیلی قبولش داشتم..واسه خودم متاسفم..و نگران..که چرا اینقد راحت به کسی اعتماد میکنم؟؟؟

  • وارش بارانی