وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

روزهایی که میگذرند و به سن اضافه میکنند انگار بیشتر از هر زمان دیگه ای حرف برای گفتن دارند، اینقدر زیاد که وقتی نمیتونم بنویسم ذهنم پر میشه از جمله هایی که بی هیچ سر و ته ای سرگردان اند و دلم میخواد بیشتر بیننده باشم تا گوینده، از مکان های جدید که برمیگردم نیاز به زمان دارم تا بفهمم کجا بودمو و چی شد، از ملاقات آدم های جدید چیزی دست گیرم نمیشه، احساس میکنم که  ذهن من روندی از پیر شدن و تحلیل رو آغاز کرده و یا شاید در حالت مثبت اندیشانه این ها نشانه ای از نوعی بلوغ باشه.

تجربه های این روزها مدام در حال نقض کردن افکار گذشته است، در مسیری از سوی ایده آل ها به سوی حقیقت ها. آدم ها، خیلی عادی تر از عادی هستند، فرقی هم نمیکند دانشجوی ارشد دانشگاه تهران باشند یا کارگر ترمینال جنوب یک چیز مشترک در همه آنها هست، یک تمایل به خودنمایی در همه زن ها و یک چشم های تصمیم گیرنده در همه مرد ها. همه ما اسیر تعریف و تمجید دیگران و هنجار اکثریت هستیم.

زمان به سرعت در حال عبور است و من خوشحالم که زمان میگذرد، جایی خوانده بودم این اصلا خوب نیست، اما خب هست..این روزها خوشحالم که روزها شب می شوند و من هنوز از دست نرفته ام، هنوز ساعت شنی خالی نشده است، بماند که خیلی وقت بود که صدای شمارش معکوس را شنیدم. مرگ الزاما مرگ جسمانی نیست، اتفاقی هست در زندگی آدم ها که در لحظه فریز میشوی و از آن پس به جای حرکت در عرض در طول سقوط میکنی..


  • وارش بارانی

در شکل گیری شخصیت یک فرد عوامل مختلفی تاثیر داره اما من همیشه خانواده رو مهم ترین عامل دونستم و تو محیط کارم که سر و کارم با دخترهای نوجوان دانش آموزه هر رفتار شایسته اون ها رو والدین شون ربط دادم تو دلم تحسین شون کردم و هر رفتار ناشایست رو مقصر اول و آخرش رو پدر و مادر و بی مسئولیتی اون ها در قبال تربیت فرزندشون دونستم. اما انگار هرچی تجربه ام تو این حیطه بیشتر میشه به استثنا های بیشتری برمیخورم

آقای ابراهیمی مرد بسیار شریفیه، از خانواده ای که به شدت محبوب و مورد قبول اقشار مختلف با هر طرز فکریه، پدرش از خیرین بزرگ شهره و خودش و همسرش هم تحصیل کرده و دانا و دین دار، این زوج مشکل ناباروری داشتن و بعد از سالها تلاش بی حاصل تصمیم گرفتن یه بچه رو به فرزندی قبول کنن،بچه بردارشون که هیچ شکی هم در پاکی نطفه و باقی مسائل نباشه..در طول این سالها این زوج از هیچ چیزی برای این پسر دریغ نکردن،محبت، پول، امکانات، تفریح ، تحصیل و هرچیزی که یک بچه برای رشد صحیح نیاز داره. اما امروز آقا پسر در سن 16-17 سالگی عاشقه یه خانم ده سال بزرگتر از خودش میشه از فرط عاشقی معتاد میشه! و اقدام به خودکشی میکنه که خوشبختانه نافرجام بوده..وقتی امروز خانم ابراهیمی رو دیدم احساس کردم بیست سال پیرتر شده با خودش حرف میزد و اشک میریخت و نمی دونست نگران آبروی رفته اش باشه یا جون پسر بی عقلش یا شایدم با خودش فکر میکرد کجای راهو اشتباه اومد..

خانواده رضایی: هفت فرزند دارند که علی فرزند اول اون هاست، آقای رضایی تعمیرگاه ماشین داشته و آدم خوبی بوده اما در اواسط زندگی گرفتار اعتیاد میشه و کارش به شیشه و توهم میرسه، فاطمه همیشه از سال کنکورش به عنوان سخت ترین سال زندگیش یاد میکنه و میگه در شرایطی درس میخونده که امنیت جانی هم نداشته،فاطمه مهندسی برق تهران قبول میشه و پدرش اون ها رو ترک میکنه و سالهای اولیه دانشجویی اون با پیگیری کارهای طلاق مادرش دنبال میشه، مادرش هم شرایط درستی نداشته و با ناراحتی های مختلف عصبی مدت ها در بیمارستان بستری میشه و مشکلات مالی هم که دیگه گفتن نداره..امروز اما فاطمه دکتری رو دفاع کرده پدرش به صورت معجزه آسایی نجات پیدا کرده و برگشته سر خونه زندگیش، و فاطمه خانم هم به لیست انتظار هیت علمی شدن پیوسته، همه بهش افتخار میکنن و حال همه خوبه

خانم جعفری و همسرش هم هر دو از همکارای ما هستن، یک زوج مودب و با آبرو، در طول سی سال خدمت شاید هزارن دانش آموز رو هدایت کردن و از خودشون نام نیکی به جا گذاشتن، زوجی که هر جا که حضور داشتن از اون ها به عنوان مشاور و پادرمیونی و ریش سفیدی استفاده میشد، هر کسی که میخواست بچه شو نصیحت کنه اونو به آقا و خانم جعفری میسپرد و خلاصه برای ما سمبل تربیت بودن، آقا پسر اون ها و اولین میوه زندگیشون تو دبیرستان ترک تحصیل میکنه و میخواد که وارد بازار بشه و اون ها هم که مقاومت رو بی فایده میبینن سرمایه اندکی هم در اختیارش میزارن آقا محمد ما ظاهرا خیلی خوب پیشرفت میکنه و به پول میرسه اما شاید دعای خیر اون دانش آموزای پدر و مادرش بود که خودش خود جوش میاد اعتراف میکنه که چند ساله قرص مصرف میکنه و میخواد که ترک کنه، یه پسر نوزده بیست ساله که به مرحله ای از اعتیاد رسیده که روزی چندتا پاکت سیگار میکشه که بتونه قرص رو ترک کنه. و باز هم چهره شکست خورده پدرش حالم رو بد کرد وقتی که از من خواهش کرد تو رو خدا کسی از این موضوع بویی نبره..


پی نوشت: اسامی غیر واقعی است

  • وارش بارانی
صبح جمعه که از متروی تجریش میری بالا و کوله های بر دوش رو میبنی وقتی میای بالا و نور خورشید میخوره تو صورتت کم کم خوابت میپره و یه هیجان خوبی وجودتو میگیره، کوه رفتن دوستای پایه میخواد و یه زیرانداز و یه دست ورق..
توی راه آدمایی رو میبنی که احتمالا طلوع خورشیدو نوک قله بودن و همیشه با یه حسرت خاصی نگاشون میکنی و با خودت میگی ینی میشه یه روزی منم بتونم اینجوری کوه برم اما ناخوداگاه این تیکه از شعر فروغ میاد تو ذهنت که گفتم بانگ هستی خود باشم اما دریغ و درد که زن بودم
زمان زود میگذره، جرات حقیقت هم جز جدا نشدنیه کوهه و بعد از اون سندرم مورد نظر شروع میشه
دنبال کشف ارتباط بین پاسخ های رد و بدل شده در جرات و حقیقت و این حال گرفته هستم اما نمیخوام بپذیرم هرگز..
تو راه برگشت دلم میخواد از جمع جداشم، حوصله هیچ کدومشونو ندارم دلم میخواد موزیک گوش بدم اما دوستا سعی میکنن منو به جمع برگردونن و از این حالت ان بازی درآوردنم جلوگیری کنن، این سوالا هم خیلی برام تکراریه که چت شد یهو؟؟ چته؟؟ از چیزی ناراحت شدی؟؟ شاد باش بابا!!
امروز بعدش منو به زور بردن کافه اما برام خوب بود چون یه دیوار آرزوهایی بود که توش آرزو نوشتیم و یه جورایی یه قدم دیگه به کشف راز این سندرم نزدیک شدم



  • وارش بارانی