وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

تصمیم گرفته بودم که بروم جایی، اینکه کجا و چگونه و با چه کسی، اصلا مهم نبود، یعنی برای من مهم نبود اما مخصوصا آن قسمت با چه کسی برای خیلیا مهم بود که باید پاسخی قابل دفاع برایش پیدا میکردم. حوصله رو زدن و نه شنیدن نداشتم..دلم میخواست کسی باشد که چیزی نپرسد زیاد حرف نزند و فقط بگوید بیا تا برویم..

چند روزی از این تصمیم جدی گذشت و بهار آن پیشنهاد شگفت انگیز را داد..برخلاف پیشنهاد های قبلی که مکان دریا کنار، خزرشهر، خانه دریا و امثالهم بود، اینبار یک سفر هیجان انگیز به دل جنگل های شیاده را پیشنهاد داد که روی هوا زدم!

صبح شنبه، با نشاط تر از هر روز کاری راس ساعت چهارو نیم از خواب بیدار شدم و پنج صبح حاضر و آماده سوار 206 بهار شدم و راهی شدیم، بهار محتاط رانندگی میکرد جاده خلوت و خیس دم صبح وسوسه اش نمیکرد..ریتم موسیقی هم با رانندگی هماهنگ بود.. وقتی از شالیزار های بندپی غرب رد میشدیم مهستی میخواند..دل میگه دلبر میاد..انتظارم سر میاد..پونه از خاک درمیاد..یارم از سفر میاد..

و من میدیدم که با هر هم خوانی بهار یک آه غلیظ هم از درونش میاید..یک چیزی که معنی اش برایم این بود که حالا کاریه که شده چیکارش کنم..یا، خودم کردم که لعنت بر خودم باد

ساعت 6:45 در ابتدای جاده منتهی به خانه جنگلی ایستادیم و عکس گرفتیم..سلفی و غیر سلفی..دلمان صبحانه میخواست و نمیتوانستیم تا منزل مقصود صبر کنیم، کاپوت ماشین شد سفره و همانجا پنیر و گوجه خیار را باچای داغ زدیم بر بدن

با تمام وقتی که تلف کردیم حدود 7:30 به خانه جنگلی رسیدیم، خانه که متعلق به پدربزرگ بهار بود که چند سالیست مرده و دایی خارج نشینش آن را به همین صورت نگه داشته و سالی یک بار به آنجا میاید.

خانه را دوست داشتم، سعی نکرده بودند، مدرنش کنند، رو بالشتی هایش گلدوزی های کار دست مادربزرگش بود..کمی زرد و کثیف به نظرمیرسید اما حس خوبی داشت..حتی وقتی سردم شد مجبور شدم کاپشن ارتشی موجود در خانه را بپوشم که ظاهرا سایز مردی غول پیکر بود..

بعد از استقرار یافتن، پیاده به سمت سقاخانه رفتیم..آنقدر همه چیز سبز بود که چشمت را میزد، در دل آن همه سبزهای پر رنگ دیوار سبز کمرنگ سقاخانه پیدا شد، از چیزی که تصور میکردم کوچک تر بود..بهار شروع کرد ادای تورلیدر ها را درآوردن و برایم از تاریخچه سقاخانه یا همان ساقنفار گفت، از شعر ها و نقوش برجسته که یادگار دوران قاجار بود..عکس هایمان را گرفتیم و از آنجا خارج شدیم و شروع به قدم زدن در معابر مسکونی کردیم

عجیب نبود که خیلی نگاهمان میکردند، رخت و لباسهایمان دادمیزد که از شهر آمده ایم..پسر بچه های کوچکی را دیدیم که با سنگ فوتبال بازی میکردند، به بهار گفتم: اینا رو خوب نگاه کن..پس فردا رتبه یک کنکور از اینا میاد بیرون (عبدالله عباسی فیروزجاه رتبه ۳ کنکور انسانی)..بهار خندید و گفت بیا باهاشون عکس بندازیم..اما در کمال ناباوری پیشنهاد مارو رد کردن..من که عاشق پسر بچه های 6_7 ساله ام پیگیر شدم که چرا نمیخواین عکس بگیرین..پسر سر زبون دار تر جمع با حالتی آمیخته با شیطنت و خجالت و با زبان محلی گفت شما کتونیای خوشکل پوشیدین ما دمپایی پامونه.. گفتم خب یه جوری عکس میگیریم که پاهامون نیفته..بهار سر خیابون دنبال جایی میگشت که اینترنت وصل شه..بلدنبودم سوت بزنم، پسری که اسمش یاسین بود سوت زد و بهار از همان سر کوچه از ما عکس گرفت، که البته کفش ها هم افتاد..

مامان سفارش نان محلی داده بود و باید میخریدم...رفتیم خانه زندایی مادر بهار که نان محلی میفروخت، که البته دیگر چندان محلی نبودچون تنور قدیمی را خراب کرده بودند و یک تنور گازی آورده بودند که همان کار فر خودمان را میکرد..

بعد از آن بهار مرا به قبرستان برد و قبر هادی و ربابه را نشانم داد هادی و ربابه ؛ منظومه ای عاشقانه در روستای شیاده

خسته وگرسنه به خانه برگشتیم، ناهار اولویه و نان لواش بود..بعداز ناهارخوابمان می آمد اما دوست نداشتیم بخوابیم..بهار کمی خوابید و ساعت 15 ماشین را روشن کردیم و به سمت سد رفتیم، کشتی شروع شده بود، به نظر میرسید چیزی حدود ده برابر جمعیت روستا تماشگر کشتی لوچو هستند..حضور ما و رخت و لباس هایمان برایشان عجیب بود و این نگاهای سنگین مرد های 40_50 ساله اذیتمان میکرد..زیادآنجانماندیم،چیزی از شیرینی های سنتی هم که بهار تعریفشان را کرده بود بهمان نرسید و زود تصمیم به برگشت گرفتیم تا به شب نخوریم که نکند در شب در دل جنگل بلایی سرمان بیاید..

موزیک های برگشت را شاد کردیم که دلمان نگیرد..بیخودی میخندیدیم..اماچیزی بیخ گلوی هر دویمان را فشار میداد



  • وارش بارانی