وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

اولین بار این جمله رو پشت یه تاکسی بی سیم خوندم، اون موقع نمیدونستم ایه قرانه و دانشگاه هم نرفته بودم تا در کلاس معارف استاد در مورد تفسیر های نادرست از قران این ایه رو مثال بزنه و بگه بعضی ها معتقدن پس خدا دارای دست و پا هست..

فقط یاد یکی از دوست های پدرم افتادم اسمش یدالله بودو ما بهش میگفتیم عمو یدی! بخشی از خاطرات کودکی من با عمو هایی گذشت که هر کدوم خیلی گذری با ما رفت و امد داشتند و بعد ها به زباله دان تاریخ پیوستن

یکی از دلایلی که عمو یدی رو فراموش نمیکنیم اینه که یه سرویس چای خوری برامون هدیه اوردن که یه قندون ازش باقیه و هنوزم بعد سالها قندون فابریک خونه ماست..

شاید هیچ وقت عمو یدی و خانومش و حتی بچه هاش، رامین و کامران و انسیه مارو یادشون نیاد اما من همیشه با دیدن اون قندون یادشون میفتم..و یه تصویر مبهم از کارت بازی با پسراش میاد تو ذهنم..

کارت بازی از بازیای محبوب کودکی من بود..شاید علاقه و استعداد های بعدی در حکم نشات گرفته از همون کارت های کهنه و تو عرق دست مچاله شده با عکس رونالدو برزیلی کچل و امثالهم باشه

اما قرار نبود از خاطرات کودکی بنویسم، میخواستم بگم واقعا یدالله فوق ایدیهم...همین

  • وارش بارانی

این روزها بیش تر از هر موقعی نیاز به یاداوری دارم، یادم بیاد که کی بودمو چی خواستم، یادم بیاد چقدر میتونم..یادم بیاد آرامش حاکم بر کتاب خانه ها و ازمایشگاهای ما زندگی ماست..

زندگی سخته، نه به خاطر اینکه اونقدر پولدار نیستیم که نگران فردا نباشیم، نه به خاطر اینکه با رویاهای نوجوانی فاصله داریم..نه..زندگی سخته چون اینقدر مانع وجود داره که نذاره خوش باشی..اینقدر انرژی منفی هست که حالتو خراب کنه..اینقدر هستن ادم هایی دوروبرت که نقطه رضایتشون با تو متفاوته..و استیصال یعنی موندن بین رضایت خودت و این حس که دوس داری مقبول هم باشی..

کاش میشد دست یارو بگیری و بری یه جایی که کسیو نشناسی..اصلا جایی که آدمیزاد و این بازی های مسخره خوشی که واسه خودش ساخته وجود نداشته باشه..سخته..خوب بودن سخته..ادم خوب بودن سخته..وقتی همه میخوان تا عمق حماقت پایینت بکشن..و تو نمیتونی این "همه" رو دوست نداشته باشی..نمیتونی..


  • وارش بارانی

این که تا الان اینجا چی نوشتم مهم نیست، مهم اینه که اینجا مال منه و هر طور که دوست دارم توش مینویسم و الان اونقدر ذهنم تو شوکه که چیزی جز مسائل مربوط به زندگی مشترک نمیتونم بنویسم

من ازدواج کردم..هرچند هنوز خودم باورم نمیشه و به نظرم جمله سنگین و خنده داری میاد حتی..

فکر میکردم ازدواج یعنی پایان تنهایی، اما حالا حس میکنم با ازدواج تنها تر میشی چون همه چیز فقط دو نفره اس و نمیتونی و نمی خوای هیچ کس دیگه ای رو وارد مسائل ات کنی..واسه همین مینویسم شاید..

حلقه تو دستم به شدت اذیتم میکنه برای منی که از طلاجات بدم میاد خیلی سخته حلقه دست کردن اما نمیتونم و نمی خوام از دستم درش بیارم، به امید اینکه عادت کنم

مراسم عقدمون همون جوری که من میخواستم شد، هرچند اصلا اونجوری که خانواده ام میخواستن نبود، شایدم اولش اونجوری که بهنام میخواست نبود.. من از جشن عقد و هزینه های الکی متنفر بودم و خیلی سر این با خانواده ام بحث کردم..چقد سخته که واسه کسی مهم نیست تو به عنوان فرد اصلی مراسم چی دوست داری و  چه جوری بهت خوش میگذره..اما من کار خودمو کردم هر چند با دلخوری خانواده ام و یا سو استفاده از رودربایستی بهنام..

اینکه بخوای همه رو راضی نگه داری تقرییا غیر ممکنه و میدونم تازه اول راهه

تصمیم گرفتیم سر خونه زندگی رفتن رو بذاریم واسه بعد از دفاع من یعنی دو سال دیگه.. و میدونم چقد سخته

نباید غر بزنم از ندیدنش، از شب کاریاش، از خستگیاش  از هزار تا مسئله دیگه ای که عواقب نامزدیه، وچقدر پیچیده اس..

گاهی فکر میکنم از تحمل ذهن من خارجه و خودخواهانه و زیرکانه همه تصمیمات و عواقبش رو به بهنام واگذار میکنم اما نهایتا دوست دارم تصمیمی رو بگیره که دل من میخواد..

من حتی نمیدونم دل خودم چی میخواد..زیاد بهش فکر میکنم اما به یک خلایی میرسم که بیش از پیش گیج میشم و اینجاس که فکر میکنم چقد تنهام..

فقط میتونم خداروشکر کنم که همسرم از من عاقل تره و بسیار صبور در مقابل دیونه بازی های من..

بیشتر خواهم نوشت..به ثبات ذهنی بیشتری نیاز دارم ولی حتما بیشتر خواهم نوشت

  • وارش بارانی