وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تعلیم و تربیت» ثبت شده است

ما موجودات عچیبی بودیم، پر از اراده، پر از انگیزه، اما اراده و انگیزه برای چی..این سوالی هست که اگر پاسخش روشن بود، امروز هدف زندگی ما هم معلوم بود..

تست زدن از پایه چهارم ابتدایی..

تلف شدن همه ی تابستان های نوجوانی  در مدرسه ( سال تحصیلی بی وقفه!) از پایه اول راهنمایی..

هر روز پنج صبح بیدار شدن و چندین کیلومتر رفتن به خارج از شهر به بهانه مدارس سمپاد..

شروع کلاس درس یک ساعت زودتر از همه ی مدرسه های شهر به بهانه کتاب های طبیعت در حرکت و شیمی زیبا و...

تا سه بعد از ظهر مدرسه بودن

درگیر شدن با ازمون های شبه کنکور مبتکران و رقابت بر سر تراز و رتبه از اول راهنمایی

برگزاری ازمون ورودی برای کلاس های جمعه و رقابت چندین نوجوان برای اینکه جمعه ها هم به مدرسه بروند از پایه سوم راهنمایی

استرس و استرس و استرس همیشگی هر ازمونی از پایه اول راهنمایی

کلاس های المپیاد  وجمعه های سیاه..از هفت صبح تا پنج بعد از ظهر..از اول دبیرستان

و کنکور و روزی هیجده ساعت مفید درس خواندن در هفده سالگی..

خداحافظی با رویای روپوش سفید در پایان..

اما هیچ وقت فکر نکنید ما بچه های افسرده یا بیمار روانی بودیم، نه، ما بسیار شاد بودیم، از درس خواندن لذت میبردیم..مدرسه مثل خانه ما بود حتی گاهی صمیمی تر..کتاب هم میخواندیم حداقل خیلی بیشتر از الان..مجله چلچراغ و دوچرخه هم میخواندیم..و کلا آدم های مفیدی بودیم..

چیزی که امروز برام خیلی عجیبه..چطور؟؟ چطور ما برای اینکه پذیرفته نشدیم که جمعه هم به مدرسه بریم گریه میکردیم؟؟ چرا یک نوجوان بازیگوش حتی دوست نداشت جمعه هم استراحت کند؟چه انگیزه ای؟؟ و اگر همه ی این انرژی ها هر جای دیگری صرف میشد چه نتیجه ای داشت؟؟

اما اوضاع در آموزش عالی فرق میکرد..خیلی هم عالی نبود!! فاصله خوابگاه تا دانشگاه که یک ربع هم نبود با هزار فحش و ناسزا به خودمان و استاد و تقدیر از خواب بیدار میشدیم..درس خواندن شد فقط برای شب امتحان آن هم با میزان زیادی حالت تهوع..در به در دنبال این بودیم که کلاس تعطیل کنیم بریم ولایت..میزان مطالعه افت کرد..یک خستگی و رخوت همیشگی امد که خودمان هم نمیدانیم چه مرگمان است..

برای خودم هم غیر قابل باور است که این دو آدم یک نفر است؟؟

حتی امروز هم در محیط کار وقتی میبینم از علم و تخصص من هیچ استفاده ای نمیشود، وقتی میبینم همه ی این کارها رو حداکثر با دیپلم هم میتوانستم انجام دهم..دیگر چه می ماند از آدم؟؟

پ.ن: به بهانه بوی ماه مهر




  • وارش بارانی

یکی از نظریه هایی که تو کتاب تکامل در مورد ایده های قدیمی تولد انسان خوندم این بود که ارسطو یا افلاطون گفتند نوزاد انسان حاصل از تجمیع خون هایی است که به طور ماهیانه از زنان دفع میشه

ترم پیش هم اتاقی هایی داشتیمم از یکی از شهرستان های دور و دانشجوی سال سوم یکی از رشته های علوم انسانی..این دو نفر هر دو متاهل بودند ولی چون شهرشون خیلی دور بود متاسفانه فقط تابستان و ایام عید به منزل میرفتند و همسران را زیارت میکرند یک بار در اواسط ترم یکی از نام برده ها پریودیش به طور نگران کننده ای عقب افتاده بود و میدیدم که به دوستش با نگرانی و خیلی جدی میگه وای اگه حامله باشم چی؟هنوز یکی دوسال دیگ درسم مونده..دوستشم راهنمایی کرد که خب برو آزمایش بده خیالت راحت شه

اولش به خودم گفتم خب به تو چه ربطی داره این نرفته خونه شاید شوهره اومده اینجا! آخه مگه تو فضولی؟!

از اونجایی که تو اون اتاق همه مارو دکتر میدونستن به حساب چند صباحی زیست خوندن، اومد پیشم برای مشاوره!! (احتمالا مشاوره برای سقط) با کلی خجالت و این پا اون پا ازش پرسیدم تاریخ نزدیکیت کیه؟ گفت چی؟! وقتی متوجه شد منظورم چیه گفت وای ما هنوز تو عقدیم این چه حرفیه؟! تازشم من از شهریور تا حالا ندیدمش..لابد پیش خودشم فکر کرد ای شمالیای منحرف!

شاخ از سرم داشت میزد بیرون گفتم خب پس چرا فکر میکنی حامله ای؟! و در اینجا یکسری مکالماتی بینمون در گرفت که متوجه شدم خانوم به اون نظریه بالا معتفده قشنگ برام توضیحم میداد که ببین آدما وقتی ازدواج کنن اگه دیگه پریود نشن اون خون ها توی رحم جمع میشه و بچه به وجود میاد..

اون شب یادمه با بچه ها یه کلاس تنظیم خانواده برگذار کردیم و شروع کردیم به توضیح اسپرم و تخمک و گاسترلاسیون و بلاستولا و از این قبیل مفاهیم

تکرار میکنم این طرز فکر در یک دانشجو سال سوم، متاهل، محصل در یک دانشگاه روزانه در یک کلان شهر مشاهده شده است!

فکر میکنم جا داره همراه با استادم یک مقاله بنویسیم راجع به باقی موندن این نظریه در اقوام ایرانی


این خاطره علاوه بر بار طنزی که داره یه نکته تلخ تربیتی رو گوشزد میکنه که کسی زناشویی رو به ما آموزش نمیده..خانواده مقصر نیست خب قطعا خوده مادر هم فکرش همین بوده تحصیلات نداشته..اما این یه تلنگر بزرگ به مدارس مخصوصا ما معلم های زیسته که اگر به سوالات دانش آموزان پاسخ روشنی ندیم یا به این صورت جاهل بار میان یا اطلاعات رو از جا های نا سالم تهیه میکنن
به قول یکی از استادای روانشناسی مون اگه س ک س زشته پس تو زشتی!


  • وارش بارانی

یکی از پروژه هایی که در زمینه تعلیم و تربیت این ترم شروع کردیم بررسی مشکل تک بعدی شدن دانش آموزان و دانشجویان مستعد و تلاشگره، برای بررسی این موضوع با چند نفر از دانشجویان شریف صحبت کردیم..بله حقیقت داشت اکثریت دانشجویان شریف انگیزه ای به جز اپلای کردن نداشتن و توصیف همه اونها از جو دانشگاه نیز چیزی جز این نبود..دنبال یک سری آمار و ارقام گشتیم در زمینه همکاری دانشجویان نخبه در مسائل فرهنگی و سیاسی..اما متاسفانه آمار دقیقی موجود نبود یا به ما ارائه نشد..با توجه به صحبت هایی که با دانشجویان داشتیم که اون هم به واسطه رابطه بود نه ضابطه! متوجه این موضوع شدیم که مسئله خیلی ریشه ای تر از دانشگاهست و در واقع بچه ها همینجوری به دانشگاه تحویل داده میشن و انتظاری جز این نمیشه از یک رتبه برتر کنکوری داشت..

در واقع چیزی که مارو به سمت این پروژه سوق داد اصل تناسب و اعتدال در مبانی نظری سند تحول بنیادین در آموزش و پرورش بود..یعنی در صورتی که هدف ما تربیت یک انسان متعادل و موزون هست نتیجه اش میشه این..اوصولا افرادی که در مدارس خاص ما درس میخونن از یک سطح خاصی از ای کیو یو نیز برخوردارن یعنی این ظرفیت رو دارن که در همه عرصه ها حرفی برای گفتن داشته باشن اما نتیجه عکس رخ میده


در اینجا تحقیق ما به سه شاخه خانواده مدرسه و دانشگاه تقسیم شد

و اکنون به شدت دنبال آمار و ارقام و اطلاعات و تجربه شخصی در این زمینه ها هستیم و بسیار خوشحال میشم اگر کسی بتونه کمکم کنه..نیازمند یاری سبزتان!

  • وارش بارانی

دوران راهنمایی برای من دوران عجیبی بود همه ی تعقیر و تحولات دوران بلوغ را اضافه کنید به رفتن به یک مدرسه خاص

میگویم خاص چون در جای خودش بسیار عجیب و جدید بود، بخش عمده بچه های آن مدرسه بچه پولدار بودند..از این کیف های قشنگ داشتند..لوازم التحریر فانتزی (فکر کنم علاقه حریصانه من به خریدن لوازم التحریر های گران از شهر کتاب از عقده ای در آن دوران نشأت میگیرد) خلاصه اینکه در عمرشان دفتر تعاونی نداشتند کتونی های مارک میپوشیدند و عید ها به دبی میرفتند. گروهی دیگری نیز در مدرسه ما بودند که از روستاهای دور میامدند هوش و استعداد در آنها غلیان میکرد (شاید قلیان!) بچه های صاف و ساده و بی نهایت دوست داشتنی.. آنها مقنعه هایشان را جلو میاوردند و از وسط صورت تا میکردند..در کلاس ساکت بودند و گوش میکردند..عده ای از آن گروه همان اول کار بریدند و مدرسه لوکس شهر را رها کرده و به مدرسه ای معمولی در روستای خود بسنده کردند..عده ای هم ماندند و در تاریخ آن مدرسه جاودانه شدند و بعدها ازآنها رتبه های یک رقمی و دورقمی درآمد..

بچه های شهری هم خنگ نبودند، آدم بده نبودند..به نظرم دختر اول راهنمایی نمیتواند آدم بده باشد..اینطور بزرگ شده بودند..به هر حال همه ما در یک آزمون ورودی پذیرفته شده بودیم.

من اما در هیچ دسته ای نبودم..از بچه های شهر ولی پولدار نه،از هر دو قشر دوست داشتم..دوستی با قشر مرفه برایم خوب بود چون آن زمان آنها کتاب هری پاتر میخواندند و من هم خواندم و این آغازی بود برای کتاب خواندن من، دوستی با قشر دوم هم چیزهایی به من آموخت که هنوز که هنوزاست برایم جز مقدس ترین هاست..

این روزها زیاد میگویند که ای کاش معلم اینقدر شعور داشته باشد که اول مهر شغل پدرها را نپرسد..

یک عدد معلم داشتیم سال اول که نه تنها شغل ها را پرسید که یک دفترچه هم درآورد و شغل ها را یادداشت و از بچه ها شماره شان را نیز گرفت که اگر جایی کارش گیر کرد از این رانت نیز استفاده کند.. یادم هست که ادعای فهم و شعور هم داشت اول کار گفت بچه ها من پدرم کشاورزه..کشاورزی خیلی افتخار داره یه وقت کسی خجالت نکشه اگه باباش کشاورز بود! یکی از بچه ها گفت شغل پدرم آزاده، معلم گفت چه آزادی؟ گفت خانم آزاد دیگه یعنی کارمند نیست معلم سه پیچ شد که خب بگو دخترم دقیقا کارش چیه، دختره گفت مغازه داره معلم گفت آفرین مغازه چی؟ دختر یه کم مکث کرد و آروم گفت سبوس فروشی..

بعد رسید به یک دختر از گروه شهری ها که ظاهرا از قبل نزد ایشان کلاس میرفت و تست میزد (در پنجم ابتدایی جهت قبولی در آزمون مدرسه مذکور) و با لبخندی افتخار آمیز گفت بعله...ایشون هم خانم ک.ع پدر پزشک..مادر پزشک از دانش آموزای گل من!!

اکثر بچه های اون مدرسه الان به جایی رسیدن..بعدها اینقدر باهم دوست شدیم که اون روز تلخ رو یادمون رفت..ما باهم دوست بودیم با اینکه یکی حجاب داشت یکی نه یکی باباش با ماکسیمای قرمز (اون موقع خیلی شاخ!! بود) میومد دنبالش یکی با چکمه های گلی، گاهی فکر میکنم اون بی آلایشی فقط تو بچه های اون سن پیدا میشه ما فقط تو اون سن میتونستیم با این همه تفاوت باهم اینقدر دوست باشیم

  • وارش بارانی

گفتم یه کتاب درسی بهم بدین لطفا..همدیگرو نگاه کردن دختر شیطونه گفت خانم کتاب من کثیفه بعد روبه دختر مظلومه کرد و گفت تو بده کتابتو

کتابو که باز کردم صفحه اولش خیلی درشت نوشته بود مهدی! زیرشم ازاین عکسای قلب و تیرو خون و این چیزا، صفحه رو عوض کردم چیزی با این مضامین نوشته بود: آه که تو هیچ وقت نمی دانی چقدر دوستت دارم مهدی جان عشقم نفسم ( و از این حرفا) در صفحات بعدم به نوعی رد پایی از این آقا مهدی یافت میشد..

از آنجایی که در مدرسه در قالبی بزرگتراز سنم فرو میروم تا کمی حساب ببرند از من ( چه حسابی هم میبرند) اولش خیلی عصبانی شدم..که آخه مگه این بچه پدر و مادر نداره..یعنی حتی یه بار اتفاقی هم شده کتابش رو نگاه نکردن؟!

اما کمی بعد یاد خودم افتادم وقتی سالهای نه چندان دور روی همین نیمکت ها نشسته بودم..یاد دوستانم..یاد آن عشق های اساطیری..یاد حرف آن استاد زبانم که میگفت in your age love dosent exsist یاد بدهکار نبودن گوش هایمان..یاد آن انرژی های بیخودی که صرف این چیزهای مسخره شد..دلم میخواست برم بهش بگم میفهممت اما وقت تو خیلی با ارزش تره..احساس تو، انرژی تو.. این مهدی یک خری هست مثل بقیه (بلانسبت) بزرگش نکن بتش نکن..بهش بگم تو این سنی که هستی هرچی بکاری بعدها درو خواهی کرد،کتاب بخون،هنر یادبگیر،درس بخون..غمگین نباش حق تو غم نیست تو این سن فقط باید شاد باشی

اما هیچ کدومو نگفتم..شاید چون عرضه شو نداشتم..شاید حوصله شو نداشتم..شاید چون فکر کردم گوشش بدهکار نیست. اما دلم براش سوخت،دلم میسوزه برای همه دخترای دبیرستانی، دلم میسوزه برای هرکسی که تازه اول راهه..باید شکست بخوره..محکومه به شکست و سرخوردگی، و اصلا معلوم نیست این تجربه به چه قیمتی تموم میشه!

اگر یه روز بچه دار شدم و دخترم یا پسرم خواست دنیا رو تجربه کنه باید بهش چی بگم؟ اگه پسرم ازم پرسید این نه اون نه پس چیکار کنم؟ چه جوابی براش دارم؟ ایمان تقوا عمل صالح؟ ورزش کن روزه بگیر؟! اگه دخترم حرفای نوجونی خودمو بهم پس داد چه جوابی بهش بدم؟ اگه عاشق شدن؟اگه خطا کردن؟ اگه نخواستن؟

  • وارش بارانی