مثلا مهمون زنگ میزنه که ما سر خیابونتونیم..یهو میبنی یه ساعت بعد میرسه!
یک چهار راه مبارکی هم هست وسط این بل بشو که به چهار راه مرگ معروفه! نه چراغ راهنمایی داره نه محض رضای خدا یه جوجه سرباز وظیفه که بیاد ماشینا رو سر و سامون بده..و این چهار راه با قانون جنگل اداره میشه یعنی هرکی زورش بیشتره اول میره!!
بنابراین در خانواده ما هر کسی رانندگی یاد گرفت اوج راننده بودن و شوماخر بودنش وقتی معلوم میشه که بتونه ماشینو بیاره خونه!
در یکی از همین روزها که ماشین پدر دست من بود و ایشونم خیلی حساسن به اینکه ماشین حتما داخل پارکینگ پارک بشه نه تو خیابون، من قضد کردم که وسط این ترافیک راهنما بزنم و بیام سمت چپ تا ماشینو ببرم داخل.
به محض اینکه سر ماشینو کج کردم هم زمان هفت هشت تا ماشین دستشون رفت رو بوق! اصلا نفهمیدم چی شده! شک شده بودم! همین یه ذره رانندگی هم که بلد بودم داشت یادم میرفت..دستمو از فرمون برداشتم و فقط داشتم نگاه میکردم اینا واسه چی بوق میزنن! شرط میبندم اوج مظلومیت اون لحظه تو چشام نمایان بود.
مرد قد بلندی از ماشین پشتی پیاده شد و داد زد آقا چه خبرتونه؟؟ آبجی میخواد بره تو پارکینگ...اجازه بدین شما..
بعد رفت دونه دونه با راننده ها مذاکره کرد تا رضایت دادن فضا رو آزاد کنن و یک دقیقه زمان ارزشمندشونو به خاطر من تلف کنن تا بتونم ماشینو ببرم تو خونه!
واقعا اگه اون لحظه اون آقای محترم نمی اومد تا چند ثانیه دیگه میزدم زیر گریه!
یعینی این آدما کجا میخوان برن که اینقد مهمه که سر چند ثانیه توقف اینجور ممتد بوق میزنن؟!
- ۴ نظر
- ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۲