وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نسل سوخته» ثبت شده است

اگر بخواهم کودکیم را توصیف کنم ناچارم آن را حداقل به سه دوره تقسیم کنم دوره اول به قبل از دبستان برمیگردد که بچه ای بودم مهار نشدنی و پر حرف..هم بازی هایم همه پسر بودند یعنی مایع شرمساری است که هرچه به ذهن مبارکم فشار می آورم هیچ دختری در روزگار کودکیم پیدا نمی شود و از آنجا که دوروبری هایم اکثرا میانگین ده سالی از من بزرگتر بودند متاسفانه بسیار مورد سو استفاده قرار می گرفتم!

نه از آن سو استفاده ها ها..زبانم لال!..در میهمانی های خانوادگی مثلا مرا یه گوشه ای می کشانند و از من میخواستند از فانتزی هایم تعریف کنم و لابد در دل به من می خندیدند..و گاهی هم سوال های شیطنت آمیزی از این قبیل که کیو دوس داری؟ دوس داری با کی ازدواج کنی؟ و من هم متاسفانه جواب هایی میدادم که هنوز هم بابتشان شرمسارم و عده ای از آن از خدا بی خبر ها گاه گاهی با یادآوری آن سخنان بساط سرخی گونه های مارا فراهم میکنند.

سه سال اول ابتدایی در مدرسه پادشاهی کردم..دختری را تصور کنید با مقنعه سفیدی که کمی کج شده و مقدار متنابهی موهای خرمایی از آن بیرون زده و مانتو و شلوار گشاد سرمه ای به تن دارد و لبخند مضحکی بر لب! از آنجایی که اطرافیانم همگی بزرگتر از من بودند لذا من به ناچار دروس اولیه ابتدایی را از حفظ بودم و یکی از افتخاراتم این است که یک روز معلم کلاس آمادگی پدر و مادرم را خواست و به آنها گفت هوش این بچه را بردارید و از این مدرسه درب و داغان به در ببرید..نا گفته نماند که هنوز هم مادرم با آن خاطره پز می دهد!

در آن دوران سه ساله دریغ از یک جمله درس که خوانده باشم حتی مشق هایم را نیز با زور و تقلب مینوشتم! اما قهرمان بلا منازع کلاس بودم..یک بار کلاس دوم معلم پرورشی از معلمان خواست دانش آموزی را جهت مسابقات قرآن معرفی کند معلم نیز من را معرفی کرد و استدلالش هم این بود که تو چون درست خوب است باید به این مسابقات بروی..جای دوستان خالی در آن مسابقه که خواستم ادای عبدالباسط را دربیاورم چنان افتضاحی به بار آمد که حتی خواندن سوره توحید هم که از زمانی که زبان باز کردم خواندم نیز یادم رفت! جا دارد ذکر کنم که در این سه سال تنها نماینده مدرسه در مسابقات پیک نوروزی نیز بودم..

اما دوران پادشاهی تمام شد و به دلیل دعوای پدرم با مدیر مدرسه در مراسم جشن عبادت سوم دبستان پرونده ما از آن مدرسه بیرون آمد و به لطف همکاری پدرم با جامعه پزشکان و مرفه هان بی درد یک مدرسه شاخ و در خور و شان بنده پیدا شد که آنجا ثبت نام شدم!

سال چهارم دبستان شاید بدترین دوره تحصیلی من بود من که تا کنون دفتر را از نوع تعاونی و خودکار را از نوع بیک و مداد را از نوع سوسمار نشان و استدلر میشناختم ناگهان وارد دنیای دفتر های باربی و لوازم التحریر فایبرکستل و کیف و کفش های قشنگ شدم..مدرسه ای که همه از خانواده های پولدار بودند و از سال چهارم دبستان تست میزدند و قلمچی میرفتند..به همین سوی چراغ

خب بدیهیست که آن قهرمان بلامنازع تبدیل شد به یک دانش آموز متوسط به پایین کلاس..کسی هم تمایلی برای دوستی با من نداشت..معلمان گرامی نیز من را از رده خارج کرده بودند..ضربه روحی بدی بود..در آن سن..

سال پنجم دبستان بی شعور ترین انسان روی کره خاکی معلم ما بود که به نظرم واژه مقدس معلمی حیف است که برای این شخص به کار گرفته شود..من فرد منفور کلاس بودم..

روز معلم! کابوس من بود..کادو های رنگارنگ بچه ها و کادوی حقیر من..پولی جمع شد تا برای معلم سکه بخرند..ربع سکه خریداری شد اما واکنش ایشان این بود که کلاس بغلی نیم خریدند شما ربع!! و در اقدامی زننده کادو های من و چند دانش آموز دیگر را به دلیل کم ارزش بودن پس داد!

موقع امتحان تیزهوشان بود و فرد مذکور کارت های ورود به جلسه را برای توزیع به کلاس آورد اما هرچه منتظر ماندم اسم مرا صدا نکرد..و در آخر که زنگ خورده بود گفت عیبی نداره حالا مگه تو قبول میشی..الکی امتحان بدی..

پدرم که بعد از کلاس تقویتی به دنبالم آمد و چشم های اشک بارم را دید مدرسه را روی سرش گذاشت و با تهدید و ارعاب توانست معرفی نامه ای از مدرسه بگیرد تا من بتوانم آزمون بدهم...آزمون من اما جدا از همه بچه ها و به صورت غریبانه ای برگزار شد..

روز اعلام نتایج خانم دیو اسم چندتا از سوگلی هایش را خواند و رسید به اسم من و گفت تو؟؟؟؟؟ مگه میشه تو که هیچ کلاسی نرفتی... آن روز بود که فهمیدم تقدیر اگر بخواهد خیلی اتفاق ها می افتد...

  • وارش بارانی

این سوال کلیشه ای و جوابش از اون کلیشه ای تره..چون هر نسلی خودشو نسل سوخته میدونه..خب از یک نظر هم طبیعیه چون از هر زوایه دیدی عوامل مختلفی میتونه این سوختن رو ایجاد کنه

اما میخوام اینو بگم که چرا به نظر من نسل ما سوخته است! منظورم از نسل ما دهه خاصی نیست به نظرم نسل به گروهی گفته میشه که خاطرات مشترک و احساسات مشترک رو تجربه کردن که به شخصه خاطرات و احساسات خودم رو با اواخر دهه شصت و اوایل هفتاد مشترک میدونم

حالا چرا سوخته..به نظرم این به یک نسل قبل ما و بعد ما برمیگرده، نسل قبلی تعدادشون خیلی زیاد بود و گروهی از اون ها زیر پرچم جمله معروف جوان ها باید آزاد باشند قرار گرفتند..جامعه اون ها رو دید دغدغه هاشون مهم شد وقتی دانشجو بودن دانشگاه خیلی با الان فرق داشت..بچه های زاده جنگ علارغم همه نیمکت های سه نفره و مدرسه های شلوغ خوب تغذیه شدن..فضای ایجاد شده این رو ایجاب میکرد..اون هایی که موسیقی پاپ رو با شادمهرو گروه آرین شناختن نه بابا جفنگیات امروزی..فضای تفکر فضای سیاسی موجود در دانشگاه ها خیلی بهتر از الان بود خفقان به مراتب کمتر بود یا شایدم بود ولی جرئت بچه ها برای بیان عقیده بیشتر بود.

اما ما..جوانی ما با گرون شدن دلارو تحریم ها و دولت پول نفت بر سر سفره ها آغاز شد..تو اون شلوغی کشور کسی ما رو ندید که داریم مهم ترین روزهای زندگی رو آغاز میکنیم..اومدیم دانشگاه..اگه اعتراض میکردی کافر بودی..دیگه حالشم نداشتی..یعنی  با دودوتا کردن نمی ارزید..چیزی به اسم جرئت و حق طلبی در تو شکل نگرفته بود بلکه در نطفه خفه شد! ما موندیم بین سیل حملات مدرنیته جدید و اصالت قدیم..ما موندیم بین گوشی های سونی اریکسون و نوکیا و اندروید و آی او اس..بین آهنگ های الویس و جاستین..دلمون هر دو رو خاست ولی نمیشه یه پا این ور بوم یه پا اون ور بلاخره یه جاهایی گسسته میشی..این شد تکلیف نسل ما با این همه تعارض..فقط دیدیم و سکوت کردیم

نسل جدید اما..نسلی که حوصله کتاب خوندن و دیدن برنامه های ارزشی رو نداره نسلی که با شجریان جک میسازه..نسلی که خیلی زود رشد کرد و در حالی که ما منتظر بودیم شعر خام بدم پخته شدم سوختم برامون اتفاق بیفته قسمت وسطش برامون حذف شد و این نسل جدید بودن که در بطن جامعه قرار گرفتند..به درست و غلطش کار ندارم اما این دوره رنسانس برای ما بود..الان چیزی که تو ورودی های جدید دانشگاه میبینم خیلی از ماها شاد ترن خیلی احساس بزرگی میکنن و یه جاهایی به شخصه مقابلشون کم میارم از این همه هجمه اطلاعاتی که دارن



روز جهانی زن هم مبارک


  • وارش بارانی

تعریف جوانی از دیدگاه بیوانرژیک: موجود زنده وقتی جوان است در جهت سازندگی پیش میرود یعنی آنتالپی آن رو به فزونی و آنتروپی آن لزوما پایین است،در پیری جاندار سازمان یافتگی خود را از دست می دهد توان ترمیم ندارد و آنتروپی آن بالاست.

وقتی به بی برنامگی و بی نظمی این چندسال اخیر نگاه میکنم متوجه میشم من هیچ بیش از یک مصرف کننده صرف نبودم..دریغ از هیچ تولیدی..دریغ از هیچ پردازشی فقط یک سری اطلاعات را از محیط دریافت کردم..و آنتروپی ذهنم شدیدا به سمت بی نهایت میره..این فقط تقویمه که سن منو 22سال نشون میده..نشون میده که در اوج جوانی بسر میبرم..اما از نظر درک انتزاعی از محیط اطرافم کودکی بیش نیستم..از نظر احساساتم دختر چهارده ساله ای شاید(چهارده ساله های زمان ما البته)..از لحاظ منطق هم همین حدود ها..

اما از نظر حوصله زنی چهل ساله بی اعصاب..از نظر امید زنی نشسته در آسایشگاه سالمندان و منتظر مرگ..از نظر تولید پیرزنی سربار عروس..

پس این جوانی کجاست؟ کی فرا خواهد رسید؟

  • وارش بارانی