نمیدانم چطور شد که برایش حرف زدم، از روز و شب ها از حسرت ها و آرزو ها از خواستن ها و نشدن ها از رفتن ها و نرسیدن ها..چیزی نمیفهمید اما شاید آن لحظه ها فقط نیاز بود ک حرف بزنم..شاید هم میفهمید
گفت کتاب هم میخونی؟ لاف آمدم و گفتم زیاد..گفت داستان زندگیت مرا یاد فلان پارت کتاب شازده حمام انداخت..بیا این رو بگیر و بخوان..گفتم چشم..
بعد از آن روز، هر وعده ک مرا میدید میپرسید کتاب تمام شد؟..من با شرمندگی میگفتم نه..
انگار همه کار و بار دنیا بر سرم ریخته بود و یک جور حساسیت هم در من ایجاد شده بود ک بیخودی مقاومت میکردم در برابر خواندن!
کم کم سعی کردم کمتر ببینمش و در بروم..اما مثل اجل معلق بالا سرم حاضر میشد که ای بابا هنوز تمام نکردی..دو سه بارم سوال کرد که کتاب پاره نشده باشه؟ تا نخورده باشه؟؟
بلاخره قوباغه رو قورت دادم برنامه ریزی کردم وقت خالی کردم و همان پارت کوچک از کتاب قطور شازده حمام را خواندم و با سلام و صلوات کتاب را تحویل دادم!
وقتی حس کنی کسی تورا مجبور به کاری میکند وقتی حس کنی ناچاری وقتی حس کنی درون یک محوطه بسته محبوسی مثل من قفل میکنی!
رشته اش جامعه شناسی بود..گفتم کتابای حسن نراقی رو خوندی..گفت نه..دوتا از کتابای نراقی را برایش بردم و هنوز بعد چند هفته نپرسیدم که خواندی یا نه!
خب قاعدتا وقتی بخواند پس میدهد!چرا هر روز سوال کنم..
امید که این روش تربیتی موثر واقع شود و نام برده متنبه شود..
- ۲ نظر
- ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۴