وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

نمیدونم همه کسایی که تجربه زندگی خوابگاهی رو دارن این حسو دارن یا نه، اما من از وقتی رفتم خوابگاه تا لحظه اخر حضورم هیچ وقت اونجا احساس راحتی نکردم. کاری به بدی و خوبی اون دوره ندارم اما باعث شد من یه چیز جدید رو حس کنم و اونم اینکه تو خونه خودت بودن لذت داره. 

حالا بهش اضافه میکنم که تو خونه خودت بودن و بیکاری لذت داره.. شاید امسال از اول مهر تا الان حتی یه روز بی دغدغه نداشتم.. دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم واسه یه روز لش کردن تو خونه.. بلاخره رسید به لطف پیروزی انقلاب. اینکه همه میپرسیدن تعطیلات کجا میری با لذت میگفتم خونه! 

برگه تصحیح نکرده نداشتم، پروپوزالمو تحویل داده بودم، اتاقم مرتب بود، مهمون نداشتم و مهمونی نباید میرفتم.. خلاصه عالییی.. یه روز کامل لش کردم.. به قدر مکفی خوابیدم حتی الگو دوخت یه لباسم کشیدم.. و فرداش بعد از مدت ها با حس خوب بیدار شدم و با علاقه رفتم سرکار.. 

یکی از چیزایی که گاهی ذهنمو مشغول میکنه اینه که اگه عروسی کنم و جایی که بهش میگم خونه تغییر کنه آیا اونجا هم این حسو خواهم داشت؟ یا باید برای استراحت و تجدید قوا دوباره به همین اتاق برگردم؟ سخته که تصور کنم جای دیگه ای خونه باشه.. 

وابستگی من به محیط و ابزارم زیاده، هیچ جا خونه ام نمیشه، هیچ پتویی پتو خودم نمیشه، هیچ گوشی و لب تابی مثل وسایل خودم نمیشه، هیچ چایی چایی خونه خودمون نمیشه، هیچ هندزفری مثل مال خودم نمیشه، و هزاران جمله این شکلی برای وسیله هام.. 

شاید این دلیل محکمیه که من هیچ وقت نمیتونستم مهاجرت کنم، وابستگی زیاد، عدم انعطاف پذیری.. 

  • وارش بارانی

کله شق و بد پسندم، حتی یک جوراب هم که قرار باشد بخرم باید همان چیزی که در ذهنم هست باشد، بنابراین سبک زندگی ام را خودم انتخاب کردم، این چیزیست که می توانم دادش بزنم و افتخار کنم که این زندگی هر گندی که هست انتخاب خودم بوده... من انتخاب کردم معلم باشم.. هرچند هیچ وقت رویایم نبود، هر چند هیچ وقت شخصیت معلمی نداشته و نخواهم داشت.. اما خودم خواستم.. لحظه آخر.. 89 امین انتخاب رشته.. شاید یک لحظه خون به مغزم نرسید یا هرچیزی که اسمش نصیب یا قسمت باشد اما به هر حال تماما انتخاب خودم است، این سبک زندگی که الان دارم، این همیشه در راه بودن ها و دویدن ها، این حجم از کار  و فکر که روی سرم ریخته خودم خواستم.. هر چند رویای من خانه ای قدیمی پر از خنزر پنزر و صندلی های لهستانی و گیره موی رز در جایی مثل بالای یک کتاب فروشی در خیابان انقلاب تهران بود، که روی همان صندلی لهستانی بشینم و بنویسم و بخوانم و این صنم و عاشقی و باقی عمر..

برای این راه سختی که در زندگی رفتم حقیقتا اعتراف میکنم نمیدانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد.. 

امروز اینجا مینویسم که چقدر پای عقیده ماندن سخت است.. 

  • وارش بارانی