وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بچه که بودم اخر هفته ها با مینی بوس میرفتیم شاهی خونه خالم، وقتی ماشین به خاطر دست انداز های پل تلار بالا پایین میشد از ذوق میترکیدیم که بلاخره رسیدیم، کوچه خالم اینا قبل ایستگاه بود به خاطر همین مازودتر پیاده میشدیم، خواب ترسناک بچگیام این بود که ماشین وایستاد، مامان و خواهرم پیاده شدن و تا من بخوام پیاده شم یهو در بسته میشه و ماشین میره.. میره به نا کجا اباد.. تو دلم خالی میشد..

شمال جنگل زیاد داره، اما ما زیاد جنگل نمیریم، شاید مثل همون که مشهدیا زیاد حرم نمیرن.. تصورات اولیه من از جنگل پارک جنگلی بود اونم تو 13 بدر، یه جای نزدیک و پرجمعیت.. اما یادمه یه سال همراه پسرعموی خدابیامرز بابام رفتیم یه جنگلی که یک ساعت پیاده روی داشت.. قاعدتا خالی از جمعیت بود و تا چشم کار میکرد درخت و جنگل بود.. اون روز خیلی خوش گذشت اما اون شب ترسناک ترین خواب بچگیمو دیدم.. من تو جنگل گم شده بودم هر چی صدا میزدم کسی دورم نبود و هرچی میدویدم به ابادی نمیرسیدم خیلی ترسیده بودم.. 

یکی از خوابهای تلخ و تو دل خالی کن سالهای اخیرم اینه که من تو خوابگاهم.. همه رفتن.. همه درسشون تموم شده و رفتن.. یه قیافه اشنا نمیبینم.. اما من موندم.. تو یه گوشه خوابگاه یه جایی که هیچ آشنایی نیست و من محکومم به موندن.. باید برم سلف

امروز برای اولین بار بعد از دوران دانشجویی با همسر رفتیم درکه.. شب خواب دیدم تو کوه گم شدم.. هیچ اشنایی نیست.. دوستای دانشجوییم سالهاس که رفتن.. بهنامم نیست.. من اونجا موندم و از هر راهی میرم به شهر نمیرسم.. بدون هیچ اشنایی.. 

فکر کنم این فوبیای از دست دادن مهم ترین فوبیای زندگی منه، جا موندن، نرسیدن.. 

  • وارش بارانی