موقعی که خوابگاه بودیم یه موقع هایی که پیش هم میشستیم و حرف های منفی میزدیم آخرش پر میشدیم از یه عالمه حس های درد و تنفر و کلافگی و بی چارگی.. در همون حین یا کمی بعدش یکی پا میشد که بره دسشویی.. میگفتیم کجا.. با آه و حسرت خاصی میگفت برم برینم به این زندگی..
خیلی وقت بود یادم رفته بود این قسمت از خاطرات مونو..دیروز که مغزم پر شده بود از یاس و نا امیدی.. خستگی و گرما امونم و بریده بود وسط بازار دسشوییم گرفت یهو این جمله یادم اومد.. از ته دلم میخواستم برینم به این زندگی...
- ۱ نظر
- ۲۰ تیر ۹۷ ، ۲۲:۴۵