دوست سرزمین نارنیا
بابای اون دکتر بودو بابای من پرستار..تو یه بخش بودن، یه وقتایی میرفتم بیمارستان اونم میومد،باهم دوست شدیم تو عالم بچگی باهم کلی خاطره ساختیم عین هم بودیم تخیلی و فانتزی..هنوزم که میرم اون بیمارستان یادم میاد که ما پشت بخش عفونی دنبال پیدا کردن یه راه به سرزمین نارنیا بودیم، یه بارم بردیمشون روستای ما..زیر درخت لیمو باهم دیگه خونه ساختیم آشغالای تو باغم شده بود وسایل خاله بازی ما..
یهو رفتن..غیب شدن انگار..اصلا یادم نیست چطوری..یه روز بابام اومد خونه و گفت دکترفلانی رفت از این بیمارستان..
تو این سالها خیلی دنبالش گشتم، یه بارم یکی خواست آرزومو برام برآورده کنه گفتم این دوستمو برام پیدا کن. فقط یه بار اسم پدرشو گوگل کردم و فهمیدم ایران نیست..اما از خودش هیچی گیرم نیومد از این همه شبکه های اجتماعی..
تا اینکه خیلی اتفاقی..اتفاقی تر از اتفاقی پیداش کردم..به این نتیجه رسیدم که شبکه های اجتماعی خیلی هم بی فایده نیست..معصومیت چهره اش هنوزم مثل بچگیاش بود..نخبه ای شده بود واسه خودش اون سر دنیا..سریع صفحه پیغامشو باز کردم تا بهش بگم..
چی بگم؟!حرفی نداشتم!..این همه سال فقط به پیدا کردنش فکر کردم..به این فکر نکردم اگه پیدا شد چی بهش بگم؟ من همونم که باهم دنبال سرزمین نارنیا بودیم؟ همون که همیشه دوست داشت یه قطار عین مال تو داشته باشه؟!..یادش بود؟! وسط اون دنیای عجیب اون درخت لیمو رو یادش بود؟!
شاید خیلی عادی میگفت سلام دوست من از اونجا چه خبر؟ اون بیمارستان هنوز ههمون شکلیه؟ اوه مای گاد
اون وقت همه ی تصویرهای قشنگم از اون روزا با پتک واقعیت خورد میشد.. شایدم اصلا جواب نمیداد..شاید فارسی یادش رفته بود..شاید منو یادش نمی اومد
مثل این فیلما لحظه آخر دستمو از کیبورد برداشتم و صفحه رو بستم..دوست داشتم رویاهام دست نخورده باقی بمونه
:)
زندگی کردن با رویاها و تصورات واقعا جذاب تره!
ولی گاهی اوقات که ریسک میکنی و نتیجه میده...
چه حالی میده وقتی چیزی که تو ذهنت داشتی به واقعیت پیوند میخوره...
;)