دوران مدرسه راهنمایی
دوران راهنمایی برای من دوران عجیبی بود همه ی تعقیر و تحولات دوران بلوغ را اضافه کنید به رفتن به یک مدرسه خاص
میگویم خاص چون در جای خودش بسیار عجیب و جدید بود، بخش عمده بچه های آن مدرسه بچه پولدار بودند..از این کیف های قشنگ داشتند..لوازم التحریر فانتزی (فکر کنم علاقه حریصانه من به خریدن لوازم التحریر های گران از شهر کتاب از عقده ای در آن دوران نشأت میگیرد) خلاصه اینکه در عمرشان دفتر تعاونی نداشتند کتونی های مارک میپوشیدند و عید ها به دبی میرفتند. گروهی دیگری نیز در مدرسه ما بودند که از روستاهای دور میامدند هوش و استعداد در آنها غلیان میکرد (شاید قلیان!) بچه های صاف و ساده و بی نهایت دوست داشتنی.. آنها مقنعه هایشان را جلو میاوردند و از وسط صورت تا میکردند..در کلاس ساکت بودند و گوش میکردند..عده ای از آن گروه همان اول کار بریدند و مدرسه لوکس شهر را رها کرده و به مدرسه ای معمولی در روستای خود بسنده کردند..عده ای هم ماندند و در تاریخ آن مدرسه جاودانه شدند و بعدها ازآنها رتبه های یک رقمی و دورقمی درآمد..
بچه های شهری هم خنگ نبودند، آدم بده نبودند..به نظرم دختر اول راهنمایی نمیتواند آدم بده باشد..اینطور بزرگ شده بودند..به هر حال همه ما در یک آزمون ورودی پذیرفته شده بودیم.
من اما در هیچ دسته ای نبودم..از بچه های شهر ولی پولدار نه،از هر دو قشر دوست داشتم..دوستی با قشر مرفه برایم خوب بود چون آن زمان آنها کتاب هری پاتر میخواندند و من هم خواندم و این آغازی بود برای کتاب خواندن من، دوستی با قشر دوم هم چیزهایی به من آموخت که هنوز که هنوزاست برایم جز مقدس ترین هاست..
این روزها زیاد میگویند که ای کاش معلم اینقدر شعور داشته باشد که اول مهر شغل پدرها را نپرسد..
یک عدد معلم داشتیم سال اول که نه تنها شغل ها را پرسید که یک دفترچه هم درآورد و شغل ها را یادداشت و از بچه ها شماره شان را نیز گرفت که اگر جایی کارش گیر کرد از این رانت نیز استفاده کند.. یادم هست که ادعای فهم و شعور هم داشت اول کار گفت بچه ها من پدرم کشاورزه..کشاورزی خیلی افتخار داره یه وقت کسی خجالت نکشه اگه باباش کشاورز بود! یکی از بچه ها گفت شغل پدرم آزاده، معلم گفت چه آزادی؟ گفت خانم آزاد دیگه یعنی کارمند نیست معلم سه پیچ شد که خب بگو دخترم دقیقا کارش چیه، دختره گفت مغازه داره معلم گفت آفرین مغازه چی؟ دختر یه کم مکث کرد و آروم گفت سبوس فروشی..
بعد رسید به یک دختر از گروه شهری ها که ظاهرا از قبل نزد ایشان کلاس میرفت و تست میزد (در پنجم ابتدایی جهت قبولی در آزمون مدرسه مذکور) و با لبخندی افتخار آمیز گفت بعله...ایشون هم خانم ک.ع پدر پزشک..مادر پزشک از دانش آموزای گل من!!
اکثر بچه های اون مدرسه الان به جایی رسیدن..بعدها اینقدر باهم دوست شدیم که اون روز تلخ رو یادمون رفت..ما باهم دوست بودیم با اینکه یکی حجاب داشت یکی نه یکی باباش با ماکسیمای قرمز (اون موقع خیلی شاخ!! بود) میومد دنبالش یکی با چکمه های گلی، گاهی فکر میکنم اون بی آلایشی فقط تو بچه های اون سن پیدا میشه ما فقط تو اون سن میتونستیم با این همه تفاوت باهم اینقدر دوست باشیم