کوچ
شهر ما پر بود( و شاید هست) از خونه هایی که صاحبی نداشتند..سی و چند سال پیش ساکنان اون به امید یک سفر چند روزه ترکش کردند ولی هرگز برنگشتند..بخشی از اونها توسط دولت مصادره شد بخشی از اونها هم به وارث های خوش اقبال از فرنگ برگشته تعلق گرفت و بخشی از اونها هم همین جور دست نخورده باقی بود
یکی از این خونه ها روبه روی کلاس زبان ما بود..خیلی قدیمی بود..بخشی از دیوار اون به خاطر گودبرداری های اطراف ریخته بود..منو نرگس تصمیم گرفتیم بریم اون تو ببینیم چه خبره..بچه ها میگفتن اونجا جن داره! صحنه هایی که تو اون خونه دیدم هیچ وقت یادم نمیره..یه وجب خاک رو همه چی نشسته بود..درخت انجیر پیر تو باغ به طرز خشنی رشد کرده بود..حوض کثیف و چرک بود..روی مبل های لهستانی قرمز رنگ پارچه سفیدی پهن بود که دیگه تقریبا سفید نبود..همه وسایل دست نخورده تو خونه بود..انگار کسی که ترکش کرد به برگشتن خیلی مصمم بود..دلم گرفت..دلم سوخت..
چند سال بعد که بانک سرکوچه با کمبود فضا مواجه شد اونجا رو تخریب کردند و شد پارکینگ بانک..وقتی گذرم به اونجا افتاد خیلی دلم گرفت..خیلی دلم سوخت
آدماش کجان...خدا میدونه...
این روزا وقتی بعضی از وبلاگ هارو باز میکنم همون حس بهم دست میده..وقتی یه نفر نشسته چند سال از زندگیش رو تفکراتش تو اون دوران رو نوشته و یهو دیگه ننوشت.....دلم میگیره..دوس دارم پیداش کنم و بگم بازم بنویس..دنیاتو تموم نکن..