فارغ التحصیلی
این روزا که به آخرش نزدیک میشم بیشتر به اولش فکر میکنم، به سال سخت کنکور..به جلسه کنکور تو سالن امتحانات دانشکده برق..روز اعلام نتایج..روزی که خشمم رو روی در اتاقم خالی کردم..به یاد گچ های دیوار که از شدت ضربه ریخت و همیشه جاش هست، چه رو دیوار چه رو قلبم..
اون روزی که با پدر و مادرم خداحافظی کردم و برگشتم سمت حیاط خوابگاه..اولین عصر جمعه تنهایی..اولین استاد و اولین کلاس شنبه صبح شیمی عمومی..اولین گریه..
یاد همه روزای خوب و بد زندگی تو یه شهر غریب..یاد بچگی و بزرگ شدنمون..
امروز قراره مزین بشیم به لباس جناب ابن سینا و قراره قسم بخوریم..اما امروز اصلا فکر نمیکنم که لایقش باشم..فکر نمیکنم که به اندازه چهار سال علم بهم اضافه شده باشه و این بهم دلهره میده، دلهره ای برای شروع یک دوران جدید، دورانی که شاید مثل این چهار سال فرصت آزمون و خطا نخواهم داشت...
- ۹۵/۰۲/۲۷