زندگی بر غیر وفق مراد
این روزها عجیب بی حاصل و بی مقدار..یک صفر پس از اعشار میگذرند، این حال منفی مداوم که با من است حالم را بهم میزند، این احساس شکست لعنتی، این منفور ترین حس جهان. اینکه چه مرگم است که نمیتوانم در اوج خوشبختی گوشه ای از آن را ببینم..اینها همه به این ذهن مشوش خیال پرداز ایدآلیست من برمیگردد..مقصر همه این حال ها آن لحظه هایی است که پیاده میرفتم و برای این روزها برنامه میریختم..برنامه پشت برنامه، نقشه پشت نقشه! خب معلوم است تیرت که به سنگ بخورد دیگر نای بلند شدن برایت نمی ماند..
در دوران ریکاوری به سر میبرم..ریکاوری که ظاهرا مدت زیادی قرار است طول بکشد..من نشانه های خود را میدهم یک نفر باید مرا پیدا کند..
نمیدانم از من پس از گذشت آن همه ماجرا چه چیزی باقی مانده و اکنون حاصل آن تجربه ها چه شخصیتی است
زمان تنها مرهم این زخم عمیق است..که حالا بتوانم شخصیت آسیب دیده را با شکل و شمایل جدید بازسازی کنم و به عرصه زندگی وارد کنم..
امید، پنجره ای که هر چند کوچک و تار شده اما هنوز هم باقیست و من نمیخواهم آخرین برگه شانسم را آسان ببازم، تا زمانی که آخرین برگه در دستان من است امید به پیروزی هم هست
- ۹۵/۰۴/۱۴