استاد معین
تو سلف نشسته بودیم و در سکوت در حالی که قاشق به دهان میبردیم به ال سی دی سالن زل زده بودیم که داشت شبکه خبر رو نشون میداد..هم همه دخترای تو صف و صدای قاشق چنگلا نمیراشت صدا ب صدا برسه..سحر شاد و شنگول با لبخند مضحک همیشگیش اومد سر میز ما نشست..خیره شده بودم به تلوزیون که داشت از بمب گذاری های عراق میگفت..سحر در حالی تحت تاثیر اخبار قرار گرفته بودگفت..وای تو این شرایط استاد معینم رفته کربلا..همه اظهار تاسف کردیم که البته برای من همراه با تعجب بود..
ساعت 2:30 درحالی ک ب شدت خوابم میومد با مقدار متنابهی فحش ب زندگی از جام بلند شدم رفتم سمت تخت غزال پاشو تکون دادم و گفتم پاشو..خم شدم شونه های فاطمه رو هم تکون دادم و گفتم حالا نیم ساعته نمیخوابیدین نمیشد..
رفتم دسشویی..برگشتم مانتومو از پشت در برداشتم و داد زدم پاشین دیگ الان غیبت میخورینا..غزال عینکشو ب چشمش زد و گفت بگیر بخواب بابا کلاس تعطیله..با ذوق گفتم چراااا..گفت کر بودی مگه سحر چی گفت..معین رفته کربلا دیگ..
چند لحظه سکوت کردم..دوباره تکونش دادم..غزال!!.. گفت چیه؟! گفتم: اینقد معین گوش دادی خوابشو میبنی!! پاشو ببینم کربلا رفتن معین چه ربطی به کلاس ما داره..
صدای خنده فاطمه از تخت پایین اومد.. گفت آره میره اونجا کنسرتم میذاره تو مکه عشقی و من...خنده اش نمیذاشت ادامه شعرو بخونه..
درحالی که عصبانی شده بودم گفتم درک!! نیاین..رفتم سمت در که غزال داد زد استاد معین الاسلام رفته کربلا تیزهوشان خانم!!!
حالا سه تایی خنده مون بند نمیومد..
امروز که بعد دو سال استاد معین الاسلام رو دیدم یاد استاد معین افتادم و بعد از سلام احوال پرسی پخی زدم زیر خنده..استاد هم سری به نشانه تاسف تکون داد و دور شد