گاهی اینقد تو سری میخوری و تحقیر میشی که با برخورد عادی آدم ها هم اشک شوق از چشمات جاری میشه، چهار سال دانشجویی اینقد تحقیرآمیز گذشت که الان محیط کاری برام شده مثل بهشت..همه چیز غیر عادی به نظر میاد، مدیرانم به من سلام میکنن و به احترامم از جا بلند میشن، بهم خوارکی تعارف میکنن، بهم لبخند میزنن..
اینا اصلا عادی نیست..عادیش اینه که بهت اخم کنن جواب سر بالا بدن، ارث باباشونو ازت بخوان!
به همه چیز مشکوکم..حس میکنم شاید دارن علیه من توطئه میکنن..
از این ذهن بیمارم بدم میاد..
چند روز پیش یکی بهم گفت شبیه معلم دینی ها حرف میزنی..یکی هم بهم گفت شبیه بازجو ها حرف میزنی
از این لحنم بدم میاد..
اما جای امیدواری هست..دارم ترمیم میشم..زمان میبره اما حس میکنم دارم وارد مسیر عادی زندگی میشم، و کم کم باید اون چهارسال کابوسو فراموش کنم..
- ۳ نظر
- ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۳