روزهایی که میگذرند و به سن اضافه میکنند انگار بیشتر از هر زمان دیگه ای حرف برای گفتن دارند، اینقدر زیاد که وقتی نمیتونم بنویسم ذهنم پر میشه از جمله هایی که بی هیچ سر و ته ای سرگردان اند و دلم میخواد بیشتر بیننده باشم تا گوینده، از مکان های جدید که برمیگردم نیاز به زمان دارم تا بفهمم کجا بودمو و چی شد، از ملاقات آدم های جدید چیزی دست گیرم نمیشه، احساس میکنم که ذهن من روندی از پیر شدن و تحلیل رو آغاز کرده و یا شاید در حالت مثبت اندیشانه این ها نشانه ای از نوعی بلوغ باشه.
تجربه های این روزها مدام در حال نقض کردن افکار گذشته است، در مسیری از سوی ایده آل ها به سوی حقیقت ها. آدم ها، خیلی عادی تر از عادی هستند، فرقی هم نمیکند دانشجوی ارشد دانشگاه تهران باشند یا کارگر ترمینال جنوب یک چیز مشترک در همه آنها هست، یک تمایل به خودنمایی در همه زن ها و یک چشم های تصمیم گیرنده در همه مرد ها. همه ما اسیر تعریف و تمجید دیگران و هنجار اکثریت هستیم.
زمان به سرعت در حال عبور است و من خوشحالم که زمان میگذرد، جایی خوانده بودم این اصلا خوب نیست، اما خب هست..این روزها خوشحالم که روزها شب می شوند و من هنوز از دست نرفته ام، هنوز ساعت شنی خالی نشده است، بماند که خیلی وقت بود که صدای شمارش معکوس را شنیدم. مرگ الزاما مرگ جسمانی نیست، اتفاقی هست در زندگی آدم ها که در لحظه فریز میشوی و از آن پس به جای حرکت در عرض در طول سقوط میکنی..
- ۱ نظر
- ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۰