وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

چند روز پیش در حین تدریس کتاب جدید التالیف انسان و محیط رسیدم به جایی که در مورد سفرنامه صحبت میکرد از بچه ها خواستم بنویسن ولی خب تهش شد شبیه زنگ انشا تابستان خود را چگونه گذراندید، بچه ها هم علاقه ای به خوندن سفرنامه برادران امیدوار نشون ندادن..بیشتر ترجیح میدن تو کلاس حرف بزنیم باهم کلا تو فاز خودشونن یهو وسط کلاس صدای بوق ماشین میاد میگن این علی چلسیه! بعد پنج دقیقه میخندن..یهو صدای اس ام اس موبایلشون میاد کل کلاس ده دقیقه میخنده..دانش آموزای عجیبی دارم امسال..اگه کمی بهشون دقت کنم ماجراهای زیادی برای گفتن دارن اما امسال زیاد دقت نمیکنم...

از اون موقعی که عقد کردیم بهنام اصرار داشت که بریم مشهد اما میدونستیم که دانشگاه در قالب ازدواج دانشجویی میبره و نخواستیم خیلی تو خرج بیفتیم..قرار بود با یکی از دوستامون بریم که چهارتایی خوش بگذرونیم که اونا پیچوندن..ناراحت شدم..چون پیشنهاد باهم بودن از طرف من بود حس کردم پس زده شدم اما خب ذره ای از این حس رو به بهنام منتقل نکردم..تاریخ کاروان ها افتاده بود تو اسفند و متاسفانه یا خوشبختانه اسفند شلوغ ترین تایم کارخونه هست و بهنام هم همه ی مرخصی هاشو استفاده کرده بود..ترجیح دادیم سرشونو شیره بمالیم و استعلاجی بگیریم اونم فقط دو روز..

اینبار هم متاسفانه تایم سفر ما مصادف شد با سقوط هواپیمای تهران یاسوج و ما موندیم و قسم های خانواده که هوایی نرین..راه مشهد کسل کننده اس..مدت هاست که فقط جاده هراز رو میتونم تحمل کنم و حتی مسافت یک ساعته تا ساری هم برام غیر قابل تحمله..اما چاره ای نبود..

اینبار خوشبختانه ماشین خلوت گیرمون اومد و تونستیم تا صبح بخوابیم تا راه سفر کمی کوتاه بشه برامون..حدود ساعت چهار رسیدیم ترمینال مشهد...وای که چقدر از راننده های دربستی ترمینال بدم میاد.. مثل کفتار بهت حمله میکنن و قیمت مسیر دو تومنی رو بیست تومن حساب میکنن...عین چهار سال دانشگاه گرفتار این جماعت بودم

بارون میومد و سرد بود و خوابمونم می اومد و بهنامم آدم چونه زنی نبود همه این ها باعث شد پونزده هزار تومن بابت یه مسیر خیلی کوتاه پول بدیم که فرداش با اسنپ حساب کردیم دو تومن بود! رسیدیم به هتل و بار و بندیل و تحویل دادیم و رفتیم حرم..

راننده تاکسی میگفت از پاییز تا حالا اولین بارون مشهده..حرم خلوت بود نماز صبح تموم شده بود با بهنام قرار گذاشتم یه ساعت دیگه جلو ناودون طلا..مثل همیشه موقع دعا یادم رفت چی بگم فقط گفتم خدایا همونا که خودت میدونی..زیره بارونه تو حرم امام رضاس دیگه دست مونو رد نکن..به بهنام که رسیدم داشتن نقاره میزدن..شاید از موسیقی چیزی سر در نیارم ولی به نظرم نقاره زنی حرم اصلا ریتم منظم و موسیقیایی نداره..اما یه حس معنوی داره لذت بخشه..برگشتیم به هتل..خیلی خسته بودیم و خوابیدیم..موقع ظهر برامون جلسه توجیحی گذاشتن..ما به همراه چندین دختر و پسر دیگه تو رستوران هتل جمع شدیم و یه اقایی تو جیهمون کرد که برنامه چیه..ما از اولشم قصدهمراهی با برنامه هاشون رو نداشتیم فقط ممنونشون بودیم که یه هتل پنج ستاره رو در اختیارمون گذاشتن..به ما زن ها  چادر سفید هدیه دادن که شب باهاش در مراسم حرم شرکت کنیم..

ناهار خوردیم ورفتیم موزه نادرشاه..همون جایی که تو بچگی عکس داشتم با اون مجسمه معروف نادر..یه گروه بچه مدرسه ای هم ریخته بودن تو باغ..دم در هم نفری پنج تومن ورودی دادیم..وقتی بچه بودم به نظرم با شکوه تر میومد..بر خلاف من بهنام خیلی خوشش اومده بود کلا علاقه زیادی به عتیقه جات داره البته ناگفته نمونه یکی از رویاهاشم یافتن یکی از اینا و فروختن و پولدار شدنه!

بعدشم رفتیم بازار به اصرار من بهنام یه چیزی برای خودش برداشت و قبل اینکه از اتاق پرو بیاد بیرون من حساب کردم و گفتم کادوی روز مهندس!

شب چادر سفید سر کردم و همراه چندین زوج دیگه رفتیم رواق فاطمه زهرا حرم..سخنرانی که قرار بود بیاد نیومد به جاش یه آقایی اومد و جک های بی مزه زن و شوهری تعریف کرد و قول دادن فردا تو جشن برج سپید جبران کنن برامون..شام مهمون مهمانسرای حضرت بودیم

صبح فردا اسنپ گرفتیم و رفتیم توس..از مشهد تا توس یازده تومن..عذاب وجدان هم داشتیم بابت پیچوندن مسئول کاروان که نرفتیم برج سپید در جشن با شکوه شون شرکت کنیم..فردوسی اما خیلی خوب بود..هرچند رفته بودم و چیز جدیدی برام نداشت اما اون موقع که رفتم اخوان ثالث رو نمیشناختم و دیدن مزارش خیلی برام خوشایند بود..یکی از تشابهات منو بهنام اینه که همه کارا رو خیلی سریع انجام میدیم کل گشتن مون در مزار فردوسی نیم ساعت هم نشد خیلی هم لذت بردیم و کیف کردیم بعدش رفتیم طرقبه..کمی زعفران و این قبیل چیزها برای سوغات خریدیم..

ظهر رسیدیم هتل ناهار خوردیم و وسایلمون رو جمع کردیم رفتیم حرم زیارت و خدافظی..

دیگه نه وقت سفر زمینی مونده بود نه حوصله اش بود..ساعت شیش و نیم بدون اطلاع کسی از خانواده سوار هواپیما شدیم..اگه سقوط میکردیم و میمردیم خیلی بد میشد خداییش..

سالم رسیدیم ساری و بعدش رفتیم خونه خوابیدیم..بهنام چهار و نیم و من شیش نیم بیدار شدیم و رفتیم سر کار..


 اینم شبیه همون تابستان خود را چگونه گذراندید شد..معلم که اینه چه توقعی از دانش آموزا دارین؟!


  • وارش بارانی

برای نوشتن دو دلم، برای اینکه نمیخوام یه وقت بگم خدای نکرده کم آوردم، برای اینکه دوست دارم قوی باشم..

اینکه بگم میدونستم روزهایی سختی خواهیم داشت، نه..اون خلایی که اسمش قسمته همه چیزو رقم زد..حتی اگه ایمان بهش مسخره باشه اما من بهش ایمان دارم

اما اگه بپذیریم قانون جذبو، اینکه ادما به هرچی که واقعا میخوان میرسن..من به چیزی که واقعا میخواستم رسیدم و بنابراین خوشبختم

من واقعا آسونی و آسایش نخواستم..در رویاهای خودم لذت میبردم از زندگی سیال از تلاش از بن بست از خستگی از کار..از فارغ از جهان مادی بودن، از برتری اندیشه به ماده..

و امروز که وقت عمل رسیده، اینجا و در درون خودم اعتراف میکنم زندگی سخت تر از اونی هست که در رویا اتفاق میفته..

همین..فقط میگم که سخته.. و میدونم که همیشه نوشتنش از سنگینی اش کم میکنه

سخت بودن به این معنی نیست که ما راهو اشتباه میریم..سخت بودن یعنی خدایا قوی ترمون کن..بزرگ ترمون کن..وسیع ترمون کن..اون قدر وسیع که بتونیم همه چیزو در خودمون حل کنیم و همچنان خم به ابرو نیاریم

  • وارش بارانی
مرگ و از دست دادن عزیزان خیلی سخته، به هر نوعی که باشه، حتی اگه پدر و مادر پیری رو که سالها رو تخت افتاده بودن رو از دست بدی بازم نمیتونی غمگین نباشی، حتی اگه سال به سالم بهشون سر نزنی و بود و نبودشون خللی در زندگیت ایجاد نکنه، اما بازم خبر مرگ حالتو بد میکنه..حالا اگه کسی که از دست میدی جوون باشه دیگه خیلی بدتر، اگه یهویی باشه خیلی بدتر و اگه مرگش دردناک باشه خیلی بدتر..
سانچی واقعا دردناک بود، خدا واسه کسی نیاره، اینکه ببینی عزیزت داره میسوزه و نتونی کاری کنی..حالش قابل توصیف نیست..
اما نیایم بگیم اینا برای اینکه چرخ اقتصاد ما بچرخه رفتن..
نیایم بگیم از قبل میدونستن شهید میشن..نگیم خوابشو دیده بودن
چندین نفر دواطلب میشن ازمون میدن مصاحبه میشن و استخدام میشن برای این شغل..بیمه میشن و حقوق میگیرن..به میزان سختی کارشون هم حقوق بالا میگیرن که حقشونه انصافا..
این اسمش این نیست که برای چرخ اقتصاد مملکت رفتن..همینطورم مخالفم که میگن معلما واسه عشق معلمی درس میدن..من دارم حقوق میگیرم مگه مفت کار میکنم که منت بزارم سر جامعه؟! حالا کم و زیادشو کاری ندارم اما بلاخره پذیرفتم که شرایط این کار اینه
نمیدونم چرا میگن این کار 99 درصد برگشت نداره..مگه سالی چند بار این اتفاق میفته؟! من از وقتی یادمه اولین باره این اتفاق افتاده
کلا ما ملت جوگیری هستیم و چون احساسمون جریحه دار میشه منطق رو فراموش میکنیم..ادم هایی که رو این کشتی بودن افرادی بودن از جنس خود ما..آدمای عادی..آدمایی که داشتن تو رشته تخصصی شون کار میکردن و در اثر سهل انگاری عده ای یا بد اقبالی و قسمت و یا هرچیزدیگه ای به این عاقبت دردناک رسیدن..
زندگی خانوادشون بدون اون ها سخت میگذره..خیلی سخت..جای خالی شون همیشه حس میشه و داغ نوع مرگشون همیشه برای خانواده شون تازه اس..
مثل همه کسایی که عزیز از دست میدن..
کاش خدا این بلا ها رو از ملت ما دور کنه..کاش اون صلح جهانی وعده داده شده اون روزای خوب اون بهار موعود برسه..
  • وارش بارانی

روزهای بدی رو پشت سر گذاشتم..روزهایی که خودمم نمیدونستم چمه، که واقعا این همه غصه واسه ناراحتی جسمیه؟ توانایی گریه کردنم به توان رسیده بود..حتی نمی تونستم در مورد خودمون حرف بزنم..فکر میکنم لازم بود که پیش روانشناس هم برم چون اصلا طبیعی نیست در جواب هر سوالی گریه کنی..و طفلک بهنام که ناچار بود همه ی این افسردگی ها رو تحمل کنه و هیچ جواب درست درمونی برای سوالاتش پیدا نکنه..

هر روز به خودم یاداوری میکردم که دلیلی واسه ناراحتی نیست..من هستم..همسرم هست..خانواده ام هستن..کارم هست درسم هست..همه چی سرجاشه، پس چته لعنتی؟!

اما اون ترسی که دو سال پیش تو دلم ریختن از نوع دیگه ایش برگشته بود..ترس از دست دادن..

اینبار باعث شد ایمان بیارم که هیچ چیز مهم تر از سلامتی نیست..که واقعا خوشبختم که الان هر دومون سلامتیم..چه جسمی و چه فکری..

جالبه که اینبار هم این حس های مزخرف تو دی ماه سراغم اومد و باعث شد واقعا از ماه تولدم برای همیشه بدم بیاد

خواستم نذر کنم اما چیزی به ذهنم نرسید گفتم فقط اگه حالم خوب شه یه کار خوب میکنم، و الان نمیدونم چیکار کنم..

خداروشکر برای سلامتی

کاش کسی این حس هارو تجربه نکنه

  • وارش بارانی

بزار هیشکی کنار ما نباشه ما که چیزی از آدما نمی خواییم

همین قدر که به همدیگه رسیدیم دیگه هیچی از این دنیا نمی خواییم

کسی با هم نمیخواد ما رو اما حالا ما با همیم تنهای تنها

چقدر دلگیره شادی توی غربت ولی آسون تره از دوری ما


 چقدر منتظرم این لحظه برسه..

  • وارش بارانی

واکنش آدم ها به مقوله تولد در دو گروه قرار میگیره گروه اول که معتقدن تولد مال بچه هاس و گروه دوم که معتقدن تولد فقط مال بچه ها نیست!

اینکه من در چه گروهی هستم باید بگم که تا قبل از دانشگاه رویه خانواده بر پایه گروه اول بود، حتی وقتی بچه هم بودیم تولد خاصی برگزار نکردیم چون مامانم معتقد بود کیک همش خامه اس و اصلا به درد نمیخوره..اما در خوابگاه تولد بچه ها فرصتی بود برای تلاش برای ساختن یک خوشی کوتاه..قانونی ایجاد شد برای تولد گرفتن و خرید هدیه برای همدیگه به صورت قرضی! یعنی فلانی واسه تولد من کادوی بیست تومنی خریده منم باید همینقد بخرم یا نهایتا با احتساب تورم کمی بیشتر..

در هر تولدی که شرکت کردم و هدیه خریدم صرفا برای اجرای این قانون های ننوشته بوده

اما اینبار فرق داشت

واقعا میخواستم که خوشحالش کنم، خوشحال کردن ادم هایی که پیچیدگی ندارن اصلا کار سختی نیست، راحت خوشحال میشن چون...چون خوبن..واقعا واژه دیگه ای به ذهنم نمیاد

آدمایی که پیچیدگی ندارن بلد نیستن وانمود کنن بلد نیستن که نقش بازی کنن بنابراین وانمود نمیکنن تولدشون یادشون رفته و منتظر تبریک تو بمونن

بنابراین سوپرایز نمیشن

با علم به اینکه برای شام تولد میریم بیرون از خونه خارج شدیم، اما مسیر عوض شد، رفتیم دقیقا جایی که برای اولین بار همدیگه رو دیدیم، هماهنگی قبلی با کافه انجام شده بود، با ورود ما آهنگ تولد پخش شد و رفتیم به سمت میز دیزاین شده..

چشم هایی که برق میزنن احساسو نشون میدن و ادم هایی که احساسشون از چشم هاشون معلومه ادم های پیچیده ای نیستن..چون خوبن


  • وارش بارانی

باید بگم هر چقدر سال گذشته از محیط کارم راضی بودم امسال ناراضی ام، اونقدر ناراضی که اگه کسی ازم بپرسه چه خبر ممکنه در کسری از ثانیه وقایع روز اسف بار کاری رو براش تعریف کنم..نارضایتی من خیلی عمیقه و به دسته های مختلفی تقسیم میشه، اولین نارضایتی پایدار من که از سال گذشته هم وجود داشت اما سایر محاسن ( حسن ها ، نه ریش ها) اون رو پوشش میداد اینکه بنده هنوز نتونستم از رشته تحصیلی خودم استفاده کنم بدون هیچ تخصصی باید در پست غیر تخصصی خودم باشم، خب درداوره..چون من برای خوندن بیولوژی بود که چهارسال آوره دیار غربت شدم و مکافات خوابگاه به دوش کشیدم در صورتی که میتونستم همین بیخ گوش خودم هر رشته دیگه ای بخونم..حالا بماند که برای بیولوژی خوندن باید رتبه بهتری میداشتم و این اصلا عادلانه نیست که الان با کسی که یک هزارم من هم سختی نکشیده یکسان قرار بگیرم..

اما بگذریم..این ها موضوعاتی نیست که تازه باشه و اذیتم که..از وقتی وارد آموزش و پرورش شدم نا حقی و بی عدالتی دیدم و دیگه به اندازه اولش برام درد ناک نیست..

اما موضوعات جدید

بی کفایتی مدیر و همکاران! ای کسانی که بیرون آموزش و پرورش هستید..اوضاع خیلی افتضاحه..به علت آشنا نبودن مدیر با کارهای کامپیوتری بنده این وظیفه خطیر را در مدرسهبه عهده دارم و هر روز این منم که برنامه سالانه و روزانه  از اینترنت دانلود میکنم و اسم مدرسه و سال تحصیلی رو عوض میکنم و به اسم برنامه مدرسه خودمون میفرستم اداره، و متاسفانه باید بگم همه مدرسه ها همین کارو میکنن و هیچ کسی نیست که حتی یک بار این برنامه ها  رو بخونه و از پوچ بودن شون سر دربیاره..برنامه ای که شعارش حضور فعال دانش اموزان در پروژه درس پژوهی هست اما حتی هیچ کدوم از عوامل مدرسه نمیدونن درس پژوهی یعنی چی..خلاصه بگم کپی پیست از گوگل هم بلد نیستن چه برسه به پژوهش! فرم شورای معلمان دانلود میشه و یه سری مصوبات توش نوشته در صورتی که نه جلسه ای تشکیل شده نه مصوبه ای تصویب شده فرم امضا میشه و میره اداره، و اونجا هم کسی نیست که بگه آقای محترم تو که تو جلسه شورات تصویب کردی خرید  وسایل ورزشی..با کدوم بودجه میخوای بخری..کجا هست اصلا این وسیله ها... و خلاصه بگم بوروکراسی اداری در آموزش و پرورش از همه ی ارگان ها بهرنج تره!

و امان از کم فروشی..

کم فروشی تو شغل ما شاید از همه گناه های دنیا بزرگتر باشه..متاسفانه هر روز شاهدش هستم..معلم هایی که از سر و ته کلاس میزنن..اصلا براشون مهم نیست دانش اموز یاد گرفته یا نه..نمره های الکی که به بچه ها داده میشه تا مردودی نداشته باشن تا خود معلم شهریور تو زحمت نیفته..شرم آوره..

تو این اوضاع و احوال گاهی که به خاطر غیبت های موجه یا غیر موجه همکاران کلاس داری به بنده میفته بیشتر از هر روز دیگه ای فرسوده میشم..فرسوده میشم وقتی میبینم دانش آموز پنجم ابتدایی هنوز خوندن و نوشتن بلد نیست..فرسوده میشم وقتی میبینم نود درصد کلاس کلا از ریاضی چیزی نمیدونن چون معلم پارسال شون وسط سال رفته و دیگه نیومده..فرسوده میشم وقتی میبینم اینا اصلا بلد نیستن تو کلاس بشینن..و ناراحت میشم وقتی میبینم من فقط یک زنگ به وظیفه ام عمل میکنم و تمرین ریاضی دانش اموز رو چک میکنم فردا اولیاش میان مدرسه برای تشکر از من چون فکر میکنن خیلی کار خارق الاده ای کردم..

هنوز یک ماه از سال تحصیلی نگذشته امروز سر درد مرگ باری در کلاس گرفتم و ناچار شدم مدرسه رو ترک کنم و با نصایح همکاران مواجه شدم که اینقد بخوای حرص بخوری نمیتونی سی سال تو آ پ بمونی..ولشون کن بابا اونی که خودش بخواد بخونه میخونه اونی هم که نخواد نمیخونه..

استدلال خانواده هم اینه که اگه خوب کار کنی همینجا نگه ات میدارن! بد باش تا مجبور شن جا به جات کنن

چند روز پیش با کور سوی امید نسبت به معاون آموزشی اداره که شنیده بودم تحصیل کرده علوم پایه هست رفتم اتاقش..باهاش درد دل کردم و گفتم اینارو میگم که فقط در جریان باشین در منطقه شما چی میگذره..حرف های امیدوار کننده ای زد..البته برای شخص من نه برای این سیستم..گفت اگر تونست من رو از اونجا برمیداره و میبره پژوهش سرا تا فارغ از دغدغه مدرسه کار تحقیقاتی بکنم و با بچه های درسخون مدارس خاص سرگرم باشم..امیدوارم به وعده اش عمل کنه تا به امراض دیگه ای گرفتار نشدم..

اوضاع آموزش و پرورش از داخل خیلی وحشت ناک تر از بیرونه..

  • وارش بارانی

ما موجودات عچیبی بودیم، پر از اراده، پر از انگیزه، اما اراده و انگیزه برای چی..این سوالی هست که اگر پاسخش روشن بود، امروز هدف زندگی ما هم معلوم بود..

تست زدن از پایه چهارم ابتدایی..

تلف شدن همه ی تابستان های نوجوانی  در مدرسه ( سال تحصیلی بی وقفه!) از پایه اول راهنمایی..

هر روز پنج صبح بیدار شدن و چندین کیلومتر رفتن به خارج از شهر به بهانه مدارس سمپاد..

شروع کلاس درس یک ساعت زودتر از همه ی مدرسه های شهر به بهانه کتاب های طبیعت در حرکت و شیمی زیبا و...

تا سه بعد از ظهر مدرسه بودن

درگیر شدن با ازمون های شبه کنکور مبتکران و رقابت بر سر تراز و رتبه از اول راهنمایی

برگزاری ازمون ورودی برای کلاس های جمعه و رقابت چندین نوجوان برای اینکه جمعه ها هم به مدرسه بروند از پایه سوم راهنمایی

استرس و استرس و استرس همیشگی هر ازمونی از پایه اول راهنمایی

کلاس های المپیاد  وجمعه های سیاه..از هفت صبح تا پنج بعد از ظهر..از اول دبیرستان

و کنکور و روزی هیجده ساعت مفید درس خواندن در هفده سالگی..

خداحافظی با رویای روپوش سفید در پایان..

اما هیچ وقت فکر نکنید ما بچه های افسرده یا بیمار روانی بودیم، نه، ما بسیار شاد بودیم، از درس خواندن لذت میبردیم..مدرسه مثل خانه ما بود حتی گاهی صمیمی تر..کتاب هم میخواندیم حداقل خیلی بیشتر از الان..مجله چلچراغ و دوچرخه هم میخواندیم..و کلا آدم های مفیدی بودیم..

چیزی که امروز برام خیلی عجیبه..چطور؟؟ چطور ما برای اینکه پذیرفته نشدیم که جمعه هم به مدرسه بریم گریه میکردیم؟؟ چرا یک نوجوان بازیگوش حتی دوست نداشت جمعه هم استراحت کند؟چه انگیزه ای؟؟ و اگر همه ی این انرژی ها هر جای دیگری صرف میشد چه نتیجه ای داشت؟؟

اما اوضاع در آموزش عالی فرق میکرد..خیلی هم عالی نبود!! فاصله خوابگاه تا دانشگاه که یک ربع هم نبود با هزار فحش و ناسزا به خودمان و استاد و تقدیر از خواب بیدار میشدیم..درس خواندن شد فقط برای شب امتحان آن هم با میزان زیادی حالت تهوع..در به در دنبال این بودیم که کلاس تعطیل کنیم بریم ولایت..میزان مطالعه افت کرد..یک خستگی و رخوت همیشگی امد که خودمان هم نمیدانیم چه مرگمان است..

برای خودم هم غیر قابل باور است که این دو آدم یک نفر است؟؟

حتی امروز هم در محیط کار وقتی میبینم از علم و تخصص من هیچ استفاده ای نمیشود، وقتی میبینم همه ی این کارها رو حداکثر با دیپلم هم میتوانستم انجام دهم..دیگر چه می ماند از آدم؟؟

پ.ن: به بهانه بوی ماه مهر




  • وارش بارانی
هیچ چیز به اندازه بارون صبح نمیتونست خوشحالم کنه..بارون شهریور شروع پاییزه و من بیشتر از هر سال دیگه ای منتظر پاییزم..
منتظر پاییزم و منتظر خوابیدن همه این هیایو های ناشی از تغییرات تابستانه..
پاییز فرصت بیشتری دارم برای قدم زدن، برای خوندن، برای نوشتن، برای کار کردن و سخت درس خوندن.. و من آدم روزهای شلوغ ام..نه این بطالت تابستانه که در عین حال که کاری نمیکنی وقت هیچ کاری هم نداری..
پاییز خواهد امد و  این شلوغی های روزهای بعد از عقد تموم میشه، این سردرگمی های شروع ارشد تموم میشه..این بلاتکلیفی کاری تموم میشه..
ما آروم زندگی خواهیم کرد فارغ از دغدغه ها در همان آرامش حاکم بر کتاب خانه ها و ازمایشگاهیمان
  • وارش بارانی

اولین بار این جمله رو پشت یه تاکسی بی سیم خوندم، اون موقع نمیدونستم ایه قرانه و دانشگاه هم نرفته بودم تا در کلاس معارف استاد در مورد تفسیر های نادرست از قران این ایه رو مثال بزنه و بگه بعضی ها معتقدن پس خدا دارای دست و پا هست..

فقط یاد یکی از دوست های پدرم افتادم اسمش یدالله بودو ما بهش میگفتیم عمو یدی! بخشی از خاطرات کودکی من با عمو هایی گذشت که هر کدوم خیلی گذری با ما رفت و امد داشتند و بعد ها به زباله دان تاریخ پیوستن

یکی از دلایلی که عمو یدی رو فراموش نمیکنیم اینه که یه سرویس چای خوری برامون هدیه اوردن که یه قندون ازش باقیه و هنوزم بعد سالها قندون فابریک خونه ماست..

شاید هیچ وقت عمو یدی و خانومش و حتی بچه هاش، رامین و کامران و انسیه مارو یادشون نیاد اما من همیشه با دیدن اون قندون یادشون میفتم..و یه تصویر مبهم از کارت بازی با پسراش میاد تو ذهنم..

کارت بازی از بازیای محبوب کودکی من بود..شاید علاقه و استعداد های بعدی در حکم نشات گرفته از همون کارت های کهنه و تو عرق دست مچاله شده با عکس رونالدو برزیلی کچل و امثالهم باشه

اما قرار نبود از خاطرات کودکی بنویسم، میخواستم بگم واقعا یدالله فوق ایدیهم...همین

  • وارش بارانی