وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

این روزها بیش تر از هر موقعی نیاز به یاداوری دارم، یادم بیاد که کی بودمو چی خواستم، یادم بیاد چقدر میتونم..یادم بیاد آرامش حاکم بر کتاب خانه ها و ازمایشگاهای ما زندگی ماست..

زندگی سخته، نه به خاطر اینکه اونقدر پولدار نیستیم که نگران فردا نباشیم، نه به خاطر اینکه با رویاهای نوجوانی فاصله داریم..نه..زندگی سخته چون اینقدر مانع وجود داره که نذاره خوش باشی..اینقدر انرژی منفی هست که حالتو خراب کنه..اینقدر هستن ادم هایی دوروبرت که نقطه رضایتشون با تو متفاوته..و استیصال یعنی موندن بین رضایت خودت و این حس که دوس داری مقبول هم باشی..

کاش میشد دست یارو بگیری و بری یه جایی که کسیو نشناسی..اصلا جایی که آدمیزاد و این بازی های مسخره خوشی که واسه خودش ساخته وجود نداشته باشه..سخته..خوب بودن سخته..ادم خوب بودن سخته..وقتی همه میخوان تا عمق حماقت پایینت بکشن..و تو نمیتونی این "همه" رو دوست نداشته باشی..نمیتونی..


  • وارش بارانی

این که تا الان اینجا چی نوشتم مهم نیست، مهم اینه که اینجا مال منه و هر طور که دوست دارم توش مینویسم و الان اونقدر ذهنم تو شوکه که چیزی جز مسائل مربوط به زندگی مشترک نمیتونم بنویسم

من ازدواج کردم..هرچند هنوز خودم باورم نمیشه و به نظرم جمله سنگین و خنده داری میاد حتی..

فکر میکردم ازدواج یعنی پایان تنهایی، اما حالا حس میکنم با ازدواج تنها تر میشی چون همه چیز فقط دو نفره اس و نمیتونی و نمی خوای هیچ کس دیگه ای رو وارد مسائل ات کنی..واسه همین مینویسم شاید..

حلقه تو دستم به شدت اذیتم میکنه برای منی که از طلاجات بدم میاد خیلی سخته حلقه دست کردن اما نمیتونم و نمی خوام از دستم درش بیارم، به امید اینکه عادت کنم

مراسم عقدمون همون جوری که من میخواستم شد، هرچند اصلا اونجوری که خانواده ام میخواستن نبود، شایدم اولش اونجوری که بهنام میخواست نبود.. من از جشن عقد و هزینه های الکی متنفر بودم و خیلی سر این با خانواده ام بحث کردم..چقد سخته که واسه کسی مهم نیست تو به عنوان فرد اصلی مراسم چی دوست داری و  چه جوری بهت خوش میگذره..اما من کار خودمو کردم هر چند با دلخوری خانواده ام و یا سو استفاده از رودربایستی بهنام..

اینکه بخوای همه رو راضی نگه داری تقرییا غیر ممکنه و میدونم تازه اول راهه

تصمیم گرفتیم سر خونه زندگی رفتن رو بذاریم واسه بعد از دفاع من یعنی دو سال دیگه.. و میدونم چقد سخته

نباید غر بزنم از ندیدنش، از شب کاریاش، از خستگیاش  از هزار تا مسئله دیگه ای که عواقب نامزدیه، وچقدر پیچیده اس..

گاهی فکر میکنم از تحمل ذهن من خارجه و خودخواهانه و زیرکانه همه تصمیمات و عواقبش رو به بهنام واگذار میکنم اما نهایتا دوست دارم تصمیمی رو بگیره که دل من میخواد..

من حتی نمیدونم دل خودم چی میخواد..زیاد بهش فکر میکنم اما به یک خلایی میرسم که بیش از پیش گیج میشم و اینجاس که فکر میکنم چقد تنهام..

فقط میتونم خداروشکر کنم که همسرم از من عاقل تره و بسیار صبور در مقابل دیونه بازی های من..

بیشتر خواهم نوشت..به ثبات ذهنی بیشتری نیاز دارم ولی حتما بیشتر خواهم نوشت

  • وارش بارانی

 اینجور مواقع باید چه حسی داشت..نمیدونم..این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای خالی ام..عشق برام مثل سرنگی عمل میکنه که داره همه دنیای منو از تو مغزم بیرون میکشه..حال این روزا عجیبه..مینویسم فقط برای اینک ثبت بشه..مینویسم به سبک همون دفترچه خاطرات های قدیمی دخترونه که تو هزار تا سوراخ قایمش میکردن

فکر نمیکردم عاشق بشم، فکر نمیکردم یه روز این ذهن منتقد این قلب آشفته فقط رو یه اسم متمرکز بشه..فکر نمیکردم برای اومدنش منتظر باشم و از رفتنش دلم بگیره

مثل دخترای تازه بالغ، نمیتونم باهاش حرف بزنم نمیتونم نگاش کنم..اره من، منی که اصلا خجالتی نبودم

اینکه سر و کله کسی پیدا شه اونم درست زمانی که به همه چیز فکر میکنی جز عشق..اینکه یهو یکی بیاد و همه معادلات و به هم بریزه..دم خدا گرم

  • وارش بارانی
از وقتی که به دنیا آمده ای دلم میخواهد برایت بنویسم، دلم میخواهد حال این روزها را ثبت کنم و بعد ها اگر حوصله اش داشتی نشانت بدهم، یعنی راستش را بخواهی از وقتی که یک موجود چند سلولی بودی که در رحم مادرت مشغول لانه گزینی شدی دلم میخواست برایت بنویسم، به تو بگویم که اینجا در این دنیایی که هر لحظه به آن نزدیک تر می شوی چه خبر است..
این پدیده ماهگرد و هفته گرد و این چیزها از وقتی اینستاگرام آمده مد شده، خب نمیدانم که روزگاری که تو میتوانی این نامه را بخوانی هنوز هم مد است یا نه، به هر حال امروز تو یک ماهه شدی، شاید بعد ها ببینی که هم سن و سال هایت عکس هایی دارند از روز ماهگردشان که روی سرامیک گل رز ریختند و تشریفات و دیزاین حاضر کردند کیک های خوشکل فونداتی گرفتند و همه خوشحالند..شاید ان روز فکر کنی که چه پدر و مادر بی ذوقی داشتی، اما جانه من بدان که امروز درست وقتی که از دل پیچه به خود میپیچیدی  و جیغ میزدی و خواب را بر همه حرام کرده بودی، همه ما خیلی خوشحال شدیم که تو هستی و یک ماهه شدی..و مثل یک قهرمان ریه کامل نشده ات را کامل کردی و از دستگاه بیرون امدی..ما خیلی خوشحالیم..
عزیز دلم باید به تو بگویم که زندگی خیلی شیرین است و دنیا پر است از حس های ناشناخته ای که تو قرار است کشفشان کنی، زندگی را دوست داشته باش و تا میتوانی لذت ببر..من برایت بمیرم که درد های زیادی هم هست که باید تجربه کنی..باید تجربه کنی تا بزرگ شوی..ظرف روحت آنقدر بزرگ شود که خوده بخشش باشی نه فردی بخشنده بلکه خوده ذات بخشش و مهربانی باشی..
تو بزرگ میشوی و به مدرسه خواهی رفت خواندن و نوشتن می آموزی و  آرزویم برایت این است که بتوانی بنویسی بتوانی هر آنچه در ذهن زیبایت میگذرد را ثبت کنی و لذت ببری از این دنیای بی کران
تو یک روز عاشق میشوی..روزی کسی می آید که همه معادلاتت را بهم میریزد و قلبت برایش میتپد و نفس هایت سخت میشود..تو شکست بخوری یا به وصال برسی باید بدانی که تو همیشه پیروزی..وقتی میتوانی عاشق باشی یعنی تو زندگی را برده ای..یعنی تو به صفت عاشقی رسیده ای و آنگاهست که میبینی چگونه عشق زمینی ات به عشق حقیقی میرسد و تو چگونه به معراج خواهی رفت
از قلب کوچکت مراقبت کن و نگذار زنگار های دورویی و دروغ روی ان بنشیند احساساتت را زنده نگه دار و تا میتوانی رویا بساز..
  • وارش بارانی

تصمیم گرفته بودم که بروم جایی، اینکه کجا و چگونه و با چه کسی، اصلا مهم نبود، یعنی برای من مهم نبود اما مخصوصا آن قسمت با چه کسی برای خیلیا مهم بود که باید پاسخی قابل دفاع برایش پیدا میکردم. حوصله رو زدن و نه شنیدن نداشتم..دلم میخواست کسی باشد که چیزی نپرسد زیاد حرف نزند و فقط بگوید بیا تا برویم..

چند روزی از این تصمیم جدی گذشت و بهار آن پیشنهاد شگفت انگیز را داد..برخلاف پیشنهاد های قبلی که مکان دریا کنار، خزرشهر، خانه دریا و امثالهم بود، اینبار یک سفر هیجان انگیز به دل جنگل های شیاده را پیشنهاد داد که روی هوا زدم!

صبح شنبه، با نشاط تر از هر روز کاری راس ساعت چهارو نیم از خواب بیدار شدم و پنج صبح حاضر و آماده سوار 206 بهار شدم و راهی شدیم، بهار محتاط رانندگی میکرد جاده خلوت و خیس دم صبح وسوسه اش نمیکرد..ریتم موسیقی هم با رانندگی هماهنگ بود.. وقتی از شالیزار های بندپی غرب رد میشدیم مهستی میخواند..دل میگه دلبر میاد..انتظارم سر میاد..پونه از خاک درمیاد..یارم از سفر میاد..

و من میدیدم که با هر هم خوانی بهار یک آه غلیظ هم از درونش میاید..یک چیزی که معنی اش برایم این بود که حالا کاریه که شده چیکارش کنم..یا، خودم کردم که لعنت بر خودم باد

ساعت 6:45 در ابتدای جاده منتهی به خانه جنگلی ایستادیم و عکس گرفتیم..سلفی و غیر سلفی..دلمان صبحانه میخواست و نمیتوانستیم تا منزل مقصود صبر کنیم، کاپوت ماشین شد سفره و همانجا پنیر و گوجه خیار را باچای داغ زدیم بر بدن

با تمام وقتی که تلف کردیم حدود 7:30 به خانه جنگلی رسیدیم، خانه که متعلق به پدربزرگ بهار بود که چند سالیست مرده و دایی خارج نشینش آن را به همین صورت نگه داشته و سالی یک بار به آنجا میاید.

خانه را دوست داشتم، سعی نکرده بودند، مدرنش کنند، رو بالشتی هایش گلدوزی های کار دست مادربزرگش بود..کمی زرد و کثیف به نظرمیرسید اما حس خوبی داشت..حتی وقتی سردم شد مجبور شدم کاپشن ارتشی موجود در خانه را بپوشم که ظاهرا سایز مردی غول پیکر بود..

بعد از استقرار یافتن، پیاده به سمت سقاخانه رفتیم..آنقدر همه چیز سبز بود که چشمت را میزد، در دل آن همه سبزهای پر رنگ دیوار سبز کمرنگ سقاخانه پیدا شد، از چیزی که تصور میکردم کوچک تر بود..بهار شروع کرد ادای تورلیدر ها را درآوردن و برایم از تاریخچه سقاخانه یا همان ساقنفار گفت، از شعر ها و نقوش برجسته که یادگار دوران قاجار بود..عکس هایمان را گرفتیم و از آنجا خارج شدیم و شروع به قدم زدن در معابر مسکونی کردیم

عجیب نبود که خیلی نگاهمان میکردند، رخت و لباسهایمان دادمیزد که از شهر آمده ایم..پسر بچه های کوچکی را دیدیم که با سنگ فوتبال بازی میکردند، به بهار گفتم: اینا رو خوب نگاه کن..پس فردا رتبه یک کنکور از اینا میاد بیرون (عبدالله عباسی فیروزجاه رتبه ۳ کنکور انسانی)..بهار خندید و گفت بیا باهاشون عکس بندازیم..اما در کمال ناباوری پیشنهاد مارو رد کردن..من که عاشق پسر بچه های 6_7 ساله ام پیگیر شدم که چرا نمیخواین عکس بگیرین..پسر سر زبون دار تر جمع با حالتی آمیخته با شیطنت و خجالت و با زبان محلی گفت شما کتونیای خوشکل پوشیدین ما دمپایی پامونه.. گفتم خب یه جوری عکس میگیریم که پاهامون نیفته..بهار سر خیابون دنبال جایی میگشت که اینترنت وصل شه..بلدنبودم سوت بزنم، پسری که اسمش یاسین بود سوت زد و بهار از همان سر کوچه از ما عکس گرفت، که البته کفش ها هم افتاد..

مامان سفارش نان محلی داده بود و باید میخریدم...رفتیم خانه زندایی مادر بهار که نان محلی میفروخت، که البته دیگر چندان محلی نبودچون تنور قدیمی را خراب کرده بودند و یک تنور گازی آورده بودند که همان کار فر خودمان را میکرد..

بعد از آن بهار مرا به قبرستان برد و قبر هادی و ربابه را نشانم داد هادی و ربابه ؛ منظومه ای عاشقانه در روستای شیاده

خسته وگرسنه به خانه برگشتیم، ناهار اولویه و نان لواش بود..بعداز ناهارخوابمان می آمد اما دوست نداشتیم بخوابیم..بهار کمی خوابید و ساعت 15 ماشین را روشن کردیم و به سمت سد رفتیم، کشتی شروع شده بود، به نظر میرسید چیزی حدود ده برابر جمعیت روستا تماشگر کشتی لوچو هستند..حضور ما و رخت و لباس هایمان برایشان عجیب بود و این نگاهای سنگین مرد های 40_50 ساله اذیتمان میکرد..زیادآنجانماندیم،چیزی از شیرینی های سنتی هم که بهار تعریفشان را کرده بود بهمان نرسید و زود تصمیم به برگشت گرفتیم تا به شب نخوریم که نکند در شب در دل جنگل بلایی سرمان بیاید..

موزیک های برگشت را شاد کردیم که دلمان نگیرد..بیخودی میخندیدیم..اماچیزی بیخ گلوی هر دویمان را فشار میداد



  • وارش بارانی
یه رسمی داشتم با خودم که نمیدونم از کی شروع شده بود، اما قبل از عید که میشد میرفتم کتاب میخریدم واسه عید، کتاب واسه عید مثل ماهی واسه سبزی پلوی شب عید. معتقد بودم از ایام تعطیلات باید استفاده کرد و سرانه مطالعه رو برد بالا، حالا نه که باقی ایام خیلی پر مشغله باشم و نرسم به مطالعه اما خب برای راحتی وجدان خودم هم که شده نمیذاشتم تعطیلات ب بطالت بگذره..چند سال آخر هم فقط میخریدم..میدونستم نمیخونم اما باز دلم نمیومد این رسمو بشکونم..
امسال هم خیلی شیک، حتی یک جلد کتاب هم نخریدم..حتی نرفتم تو فضای شعبه جدید نشر چشمه تو شهرمون نفس بکشم
چقد هم از این پستای ناله گونه بدم میاد، اما دقیقا دچارشم..
  • وارش بارانی

از خواب بیدار میشم، اما نمیخوام که بیدار بشم، خیره به سقف به این فکر میکنم که آیا 95 اونقدر ها که میگن بد بود؟ میبینم سال های بدتری هم داشتم..سال های بهتری هم..نه سال بهتری هنوز نداشتم، باید بگم سال های بد و بدتری هم داشتم

اما خوشحالم که داری تموم میشه..این عجله زیاد برای گذروندن عمر..این انتظار پایان کشیدنا..همه این ها جای نگرانی داره..اما میدونی که اصلا حوصله نگرانی ندارم؟!

چقد این کرختی و بی حسی بعد خواب عصرانه خوبه..دنیا اصلا مهم نیست..نه اونقدر مهم که شاد باشی نه اونقدر مهم که غمگین..

این لجباز عوضی رام نشدنی، همینه که هست، مثل علف هرزی که هرچی وجینش کنی بازهم با پررویی قد علم میکنه و درست وسط زندگی که برای خودت دست و پا کردی زل میزنه تو چشات و میگه تو نمیتونی منو از بین ببری..

خودتم میدونی علف هرزو اشتباه گرفتی..اونی که هرزه و ریشه اش رو آبه همین زندگیته که میشه تو چند صدم ثانیه همین ساختمون کج و کوله چند هزار طبقه رو با خاک یکسان کرد..

وقتی از این پنجره به آدمای خیابون نگاه میکنم میبینم چقدر جزوشونم..چقدر همه مون درد های مشترک داریم..چقدر همه سرشارن از نرسیدن ها و دیر رسیدن ها..چقدر جهان پره از لبخند های سطحی و رویاهای مسکوت مانده..

شاید جایی هست برای بایگانی رویای آدم ها، پرونده هایی که روزی در قلبی باز شد و برای همیشه باز موند

رویاهارو میشه دید، حسرت هارو میشه دید..و جهان چه جای غم انگیزیه برای زیستن

  • وارش بارانی

گاهی اینقد تو سری میخوری و تحقیر میشی که با برخورد عادی آدم ها هم اشک شوق از چشمات جاری میشه، چهار سال دانشجویی اینقد تحقیرآمیز گذشت که الان محیط کاری برام شده مثل بهشت..همه چیز غیر عادی به نظر میاد، مدیرانم به من سلام میکنن و به احترامم از جا بلند میشن، بهم خوارکی تعارف میکنن، بهم لبخند میزنن..

اینا اصلا عادی نیست..عادیش اینه که بهت اخم کنن جواب سر بالا بدن، ارث باباشونو ازت بخوان!

به همه چیز مشکوکم..حس میکنم شاید دارن علیه من توطئه میکنن..

از این ذهن بیمارم بدم میاد..

چند روز پیش یکی بهم گفت شبیه معلم دینی ها حرف میزنی..یکی هم بهم گفت شبیه بازجو ها حرف میزنی

از این لحنم بدم میاد..

اما جای امیدواری هست..دارم ترمیم میشم..زمان میبره اما حس میکنم دارم وارد مسیر عادی زندگی میشم، و کم کم باید اون چهارسال کابوسو فراموش کنم..



  • وارش بارانی

تو سلف نشسته بودیم و در سکوت در حالی که قاشق به دهان میبردیم به ال سی دی سالن زل زده بودیم که داشت شبکه خبر رو نشون میداد..هم همه دخترای تو صف و صدای قاشق چنگلا نمیراشت صدا ب صدا برسه..سحر شاد و شنگول با لبخند مضحک همیشگیش اومد سر میز ما نشست..خیره شده بودم به تلوزیون که داشت از بمب گذاری های عراق میگفت..سحر در حالی تحت تاثیر اخبار قرار گرفته بودگفت..وای تو این شرایط استاد معینم رفته کربلا..همه اظهار تاسف کردیم که البته برای من همراه با تعجب بود..

ساعت 2:30 درحالی ک ب شدت خوابم میومد با مقدار متنابهی فحش ب زندگی از جام بلند شدم رفتم سمت تخت غزال پاشو تکون دادم و گفتم پاشو..خم شدم شونه های فاطمه رو هم تکون دادم و گفتم حالا نیم ساعته نمیخوابیدین نمیشد..

رفتم دسشویی..برگشتم مانتومو از پشت در برداشتم و داد زدم پاشین دیگ الان غیبت میخورینا..غزال عینکشو ب چشمش زد و گفت بگیر بخواب بابا کلاس تعطیله..با ذوق گفتم چراااا..گفت کر بودی مگه سحر چی گفت..معین رفته کربلا دیگ..

چند لحظه سکوت کردم..دوباره تکونش دادم..غزال!!.. گفت چیه؟! گفتم: اینقد معین گوش دادی خوابشو میبنی!! پاشو ببینم کربلا رفتن معین چه ربطی به کلاس ما داره..

صدای خنده فاطمه از تخت پایین اومد.. گفت آره میره اونجا کنسرتم میذاره تو مکه عشقی و من...خنده اش نمیذاشت ادامه شعرو بخونه..

درحالی که عصبانی شده بودم گفتم درک!! نیاین..رفتم سمت در که غزال داد زد استاد معین الاسلام رفته کربلا تیزهوشان خانم!!!

حالا سه تایی خنده مون بند نمیومد..

امروز که بعد دو سال استاد معین الاسلام رو دیدم یاد استاد معین افتادم و بعد از سلام احوال پرسی پخی زدم زیر خنده..استاد هم سری به نشانه تاسف تکون داد و دور شد

  • وارش بارانی

شادمهر عقیلی فقط یک خواننده لس آنجلسی ساده نیست، همه استعداد و خلاقیت شادمهر به کنار اما اون نماد یک رنسانس موسیقی در داخل کشور هست، نمیشه بهش گفت قریانی..اما کسی نمیدونه اگر شادمهر نمی رفت مسیر موسیقی پاپ در ایران به چه سمتی پیش میرفت

فیلم هایی مثل پر پرواز و شب برهنه، هرچند ضعیف در محتوا و پرداخت اما بیانگر حالات درونی بچه های نسل خودشه، اوخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت.. نسلی که داد نزد..اعتراضشو با پوشیدن شلوار جین و گوش دادن آلبوم دهاتی نشون داد و این فرصت رو داشت تا دوران هیجان انگیز اصلاحات رو لمس کنه

پاپی که شادمهر پایه گذاری کرد لطیف بود..عشق هنوز با مقداری حیا شناخته میشد، اینو کاملا میشه از محتوای ترانه ها حس کرد

نسل بعدی وقتی خواست دنیارو بشناسه، سبک رپ وارد ایران شد، سبکی که اساسا برای بیان اعتراض بنا شده، و نسل امروز خیلی معترض تره، حتی پاپ هم خشن تر شد، ریتم موسیقی ها تند تر شد محتوا ها اکثرا به سمت خیانت و غم پیش رفت

شادمهر هیچ وقت نمیخواد به ایران برگرده، جایی خونده بودم که گفته دیگه اونقدرا جوون نیستم که برای کار کردن بجنگم..

شادمهر عقیلی برای من همیشه محترمه، حداقل برای خوندن آهنگ دهاتی

  • وارش بارانی