وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

دلم میخواست که منظم میبودم، هر هفته بند ساعت و کیف و کفشم رو با هم ست میکردم و به نوبت ازشون استفاده میکردم..صبح شنبه در کمد رو باز میکردم و میگفتم سلام کیف سبز کوچک من! این هفته نوبت توعه..ویا در ساعات پایانی پنج شنبه سویشرت صورتی رو تا میکردم و به آخر صف منتقل میکردم و میگفتم خداحافظ سویشرت صورتی دوس داشتنی من، پنج هفته دیگه میبینمت( حتی در رویا هم نمیتونم اونقد پولدار باشم که صف طولانی تری ایجاد کنم)
اما خب اینطوری نبوده..
در دوران تحصیل هم دلم میخواست درس آن روز را همان روز بخوانم! اما خب اونقدر فقط در مواقع لزوم درس میخوندم که حتی برای پنج دقیقه فرصت زنگ تفریح هم کمی از کتاب رو نخونده باقی میگذاشتم..تا در دقیقه نود تمام شود برود پی کارش
گفتن ندارد که دلم هم میخواست که ده شب بخوابم و پنج صبح بیدار شوم، اما..
گاهی که محیط اطرافم خیلی بهم میریزد و مصادف میشود با بهم ریختگی درونی، شزوع میکنم به رفت و روب..
ساکت میشوم و فقط میشورم و میسابم..تکلیف انجام میدهم..اتاق را سر و سامان میدهم..جارو برقی میکشم. تخت را مرتب میکنم، لباس های همیشه آویزان بر دسته صندلی را به کمد هدایت میکنم، و اینجاست ک در دل پوزخندی میزنم که ناشی از این است که میدانم قردا دوباره جایش همانجاس
کتابخانه کوچکم را میریزم بیرون..اصرار هم دارم که از پایه دوباره بچینم..اینجا لذت بخش است..چیزهایی پیدا میکنم که گاهی مینشینم و میخوانم و میبینم کلی از وقتم رفته و هنوز کلی رفت و روب مانده..
از لمس این موجودان دوس داشتنی که لذت بردم میرم سراغ آینه و میزش..عجیب است که هر بار که به اینجا میرسم یک سطل آشغال پر میکنم از خنزر پنزر..اما تمامی ندارد..رژ لب های سربی تاریخ گذشته..قوطی های خالی..دستبند های مضحک و زشت..خورده مداد تراش..عطر های بد بو..اسپری های خالی شده..گیره مو های زنگ زده..و در یک کلام آشغال!
مرنبشان میکنم..مداد ها را دسته میکنم و توی لیوان فرو میکنم..رژ لب ها و ریمل ها و چیزهای ایستادنی را بلند میکنم و مرتب می ایستانم! ( فعل جدید. با عرض پوزش خدمت فرهنگستان ادب پارسی) اما در دلم میدانم بازهم وقتی سشوار را به برق یزنم پریزش گیر میکند آن طرف و من مجبورم محکم بکشم و بعد هم همه وسایل فرو میریزد.
لباس های توی کشو را هم نصف میکنم و ناخواستنی ها رو بیرون میریزم..
مشق ها و تکلیف هایم را نیز خیلی سریع تر آنچه فکر میکردم انجام میدهم
تمام شد..
حالا مینشینم و از زندگی مرتبم لذت میبرم و دوباره در ذهنم با خود عهد میکنم که از شنبه پریودیسم پوشاک رو شروع کنم..شب زود بخوابم..و درس آن روز را همان روز بخوانم..
  • وارش بارانی

چند سال پیش که تازه کامپیوترهای خانگی مد شده بود و هنوز چیزی به اسم سی دی بین آدمها رد و بدل میشد و من هم بچه مدرسه ای بودم طالب کشف جهان، یک مستند از نمیدانم کجا به دستم رسید که طرف رفته بود با فاحشه های ایرانی مصاحبه کرده بود، در مورد خیلی چیزها..مثلا اینکه مشتری های آنها اکثرن چه تیپ آدم هایی هستن و اینکه آیا آنها به بکارت و ازدواج فکر میکنند و چگونه..

یک دیالوگ از آن مستند خیلی به یادم مانده..زنه چاقی که مانتو و روسری مشکی پوشیده بود، رژ پررنگی زده بود و سیگار میکشید گفت : همه این مسئله بکارت و مخفی بودن س ک س در ایران به خاطر یه چیزه! اینکه زن ایرانی در ازای اون چیزهایی رو به دست میاره که یه زن تو هرجای دنیا باید کار کنه زحمت بکشه بیمه و یازنشستگی و همه اینها، تا اون رفاهو داشته باشه..

...بحثمون رسیده بود به کار و حقوق و خستگی که صاف برگشت تو چشم همه نگاه کرد و گفت اصلا مهم نیس که رشته ای که خوندم توش کار نیس چون من هیچ وقت نمیخوام کار کنم..میخوام بشینم تو خونه و خانومی کنم! همه هم سعی کردن یه جوری بهش  بفهمونن که بابا یه روز پشیمون میشی! پس استقلال مالی چی!؟ دستت تو جیب خودت باشه چی؟! گفت من الانم مستقلم هر ماه یه مقدار مشخصی پول به حسابم میریزه و منم هرجا بخوام خرج میکنم..خلاصه هرجور خواستیم قانعش کنیم که در اشتباهی نشد!

 از همه دیرتر اومد.،همسرش اونو آورد، همون اول که نشست گفت بچه ها کی میریم؟ چون من باید ساعت برگشتمو اعلام کنم! و زودتر از همه رفت چون نمیتونست بیشتر از اون بیرون بمونه و قبل از تاریک شدن هوا باید منزل میبود، برای دوره بعدی گفت که حتما باید چند ماه بگذره تا بتونه چند ساعتی رو به دوستانش اختصاص بده..

من به تو وفادارم در ازاش تو موظفی که به من رفاه بدی! یک معامله دو سر سود برای زن

چرا باید برای انسان بودن باج بخوایم؟کاش در برابر هم هیچ وظیفه ای نداشته باشیم!

وظیفه،اجبار،قانون، دو دو تا چهارتا، ریاضی،سود وضرر...


  • وارش بارانی

نمیدانم چطور شد که برایش حرف زدم، از روز و شب ها از حسرت ها و آرزو ها از خواستن ها و نشدن ها از رفتن ها و نرسیدن ها..چیزی نمیفهمید اما شاید آن لحظه ها فقط نیاز بود ک حرف بزنم..شاید هم میفهمید

گفت کتاب هم میخونی؟ لاف آمدم و گفتم زیاد..گفت داستان زندگیت مرا یاد فلان پارت کتاب شازده حمام انداخت..بیا این رو بگیر و بخوان..گفتم چشم..

بعد از آن روز، هر وعده ک مرا میدید میپرسید کتاب تمام شد؟..من با شرمندگی میگفتم نه..

انگار همه کار و بار دنیا بر سرم ریخته بود و یک جور حساسیت هم در من ایجاد شده بود ک بیخودی مقاومت میکردم در برابر خواندن!

کم کم سعی کردم کمتر ببینمش و در بروم..اما مثل اجل معلق بالا سرم حاضر میشد که ای بابا هنوز تمام نکردی..دو سه بارم سوال کرد که کتاب پاره نشده باشه؟ تا نخورده باشه؟؟

بلاخره قوباغه رو قورت دادم برنامه ریزی کردم وقت خالی کردم و همان پارت کوچک از کتاب قطور شازده حمام را خواندم و با سلام و صلوات کتاب را تحویل دادم!

وقتی حس کنی کسی تورا مجبور به کاری میکند وقتی حس کنی ناچاری وقتی حس کنی درون یک محوطه بسته محبوسی مثل من قفل میکنی!

 رشته اش جامعه شناسی بود..گفتم کتابای حسن نراقی رو خوندی..گفت نه..دوتا از کتابای نراقی را برایش بردم و هنوز بعد چند هفته نپرسیدم که خواندی یا نه!

خب قاعدتا وقتی بخواند پس میدهد!چرا هر روز سوال کنم..

امید که این روش تربیتی موثر واقع شود و نام برده متنبه شود..


  • وارش بارانی
یکی از آپشن های نمایشگاه کتاب همیشه دیدن نویسنده های محبوب از نزدیک و خریدن کتاب های امضا شده بوده، امسال اما وقتی خسته و کوفته در راه رو های گیج کننده شهرآفتاب در حال گذر بودیم چشممان افتاد به خانم بازیگری که درون غرفه انتشارات نشسته بود. به بهانه زیر و رو کردن کتاب ها اینقدر جلوی کانتر غرفه ایستادیم که غرفه دار فهمید و بهمان گفت: میخواین برین باهاش عکس بگیرین؟ چشمانمان برق زد و مثل ندید بدید ها پریدیم داخل غرفه..
اینقدر هیجان داشتم که تنها چیزی که یادم مانده اینکه آنقدر بوی خوبی میداد که در دلم گفتم لعنتی های پولدار این ادکلن ها را از کجا میخرند؟؟
خانم بازیگر با لبخند پرسید کتاب رو خریدین؟
راستش همه پولهایمان را خرج کرده بودیم و خیلی هم زورمان میامد به خاطر چند خط شعر نو خانم بازیگر کلی پول بدهیم..
دستپاچه گفتیم ما از قبل داشتیم کتابو..
خدای من چه دروغ ضایع ای!
چشماشو تنگ کرد و گفت ای کلکا کتاب که تازه رو نمایی شده..
فقط تونستیم خنده شیطنت آمیزی بزنیم و فلنگش را ببندیم!
خیلی حس بدی بود ضایع شدن!
حالا بعد از گذشت چند ماه هنوز هم که خانم بازیگر را در تلوزیون میبینم شرمنده میشم..سریع شبکه را عوض میکنم..
  • وارش بارانی
خونه ما متاسفانه یا خوشبختانه در خیابونی واقع شده که نزدیک بیمارستان و انوع  و اقسام ساختمون های پزشکان،آزمایشگاه، ام آر آی و ... هست..این موضوع علاوه بر تحمل همیشگی صدای آمبولانس و چهره های غمگین و بیمار رهگذر ها یک معضل بزرگی داره به نام ترافیک! شهرداری عزیزم لطف کرده و با حساب کتاب خاص خودش کل خیابونو بسته و شما برای اینکه دور بزنی و وارد خونه خودت بشی باید یک مسیر طولانی رو با ترافیک کامل! طی کنی و دور بزنی و مجددا این مسیرو برگردی باز هم در ترافیک کامل! حالا بماند که اگه خدای نکرده تو این خونه های این سمت خیابون اتفاقی بیفته و نیاز باشه آمبولانس مصدومو حمل کنه با این مسیر دشوار نهایتا اگه مریضو دست به دست ببرن احتمال سالم موندنش بیشتره..
مثلا مهمون زنگ میزنه که ما سر خیابونتونیم..یهو میبنی یه ساعت بعد میرسه!
یک چهار راه مبارکی هم هست وسط این بل بشو که به چهار راه مرگ معروفه! نه چراغ راهنمایی داره نه محض رضای خدا یه جوجه سرباز وظیفه که بیاد ماشینا رو سر و سامون بده..و این چهار راه با قانون جنگل اداره میشه یعنی هرکی زورش بیشتره اول میره!!
بنابراین در خانواده ما هر کسی رانندگی یاد گرفت اوج راننده بودن و شوماخر بودنش وقتی معلوم میشه که بتونه ماشینو بیاره خونه!
در یکی از همین روزها که ماشین پدر دست من بود و ایشونم خیلی حساسن به اینکه ماشین حتما داخل پارکینگ پارک بشه نه تو خیابون، من قضد کردم که وسط این ترافیک راهنما بزنم و بیام سمت چپ تا ماشینو ببرم داخل.
به محض اینکه سر ماشینو کج کردم هم زمان هفت هشت تا ماشین دستشون رفت رو بوق! اصلا نفهمیدم چی شده! شک شده بودم! همین یه ذره رانندگی هم که بلد بودم داشت یادم میرفت..دستمو از فرمون برداشتم و فقط داشتم نگاه میکردم اینا واسه چی بوق میزنن! شرط میبندم اوج مظلومیت اون لحظه تو چشام نمایان بود.
مرد قد بلندی از ماشین پشتی پیاده شد و داد زد آقا چه خبرتونه؟؟ آبجی میخواد بره تو پارکینگ...اجازه بدین شما..
بعد رفت دونه دونه با راننده ها مذاکره کرد تا رضایت دادن فضا رو آزاد کنن و  یک دقیقه زمان ارزشمندشونو به خاطر من تلف کنن تا بتونم ماشینو ببرم تو خونه!
واقعا اگه اون لحظه اون آقای محترم نمی اومد تا چند ثانیه دیگه میزدم زیر گریه!
یعینی این آدما کجا میخوان برن که اینقد مهمه که سر چند ثانیه توقف اینجور ممتد بوق میزنن؟!
  • وارش بارانی

چند وقت پیش به یکی از دوستای قدیمی پیام دادم، بعد از سلام و احوال پرسی و انداختن توپ در زمین هم دیگه که تو چقد بی معرفتی..نه تو بیشتر! در جواب این سوال که چه خبر چیکار میکنی، گفت میرم از بانه جنس میارم بیا یه روز خونمون ببین..گفتم باشه حالا یه روز میام ( الکی!) بعد باهم قرار گذاشتیم که بریم بیرون بستنی بخوریم.

بعد اینکه بستنی خوردنمون تموم شد به بهانه اینکه اونجا نزدیک خونشونه منو برد خونه تا مثلا بستنی که مهمونش کرده بودمو جبران کنه

کلی لباس و بدلیجات و لوازم آرایش ریخت جلوم و شروع کرد به توضیح دادن و قیمت دادن..که از این خودمم برداشتم..نمونه اینو واسه مامانم گرفتم و خلاصه از این حرفا..

روم نشد چیزی بر ندارم، خیلی زحمت کشیده بود واسه توضیحات، خیلی هم امید داشت..به قول فروغ جان < من چه گویم قلب پر امید را؟؟> یه کرم ضد آفتاب برداشتم..

حالا بماند که پولم همراهم نبود و خجالت کشیدم و شماره کارت گرفتم تا براش واریز کنم.

مدت ها از اون روز گذشت، تا همین دیشب که دوباره بهش پیام دادم و این بار در جواب سوال چیکار میکنی چه خبر گفت تو بورس کار میکنم..با فلان مدارک بیا پیشم تا ثبت نامت کنم..لبخند زدم و بحثو عوض کردم..آخرش هم به این نتیجه رسیدیم ک یه قرار بزاریم ببینیم همو، گفت من صبحا تو فلان دفتر هستم مدارک یادت نره بیاریا..

همچین رفقای با معرفتی داریم ما..

  • وارش بارانی

خانم طباطبایی در مورد شایعه طلاقش گفته نه تایید میکنم نه تکذیب یاد بگیرید تو زندگی خصوصی افراد سرک نکشین..

کاری به درست و غلط بودن شایعه ندارم اما چرا ما هرجا که به نفع ماست مدافع حریم شخصی میشیم؟ چطور وقتی ازدواج کردن و عکس های دو نفره و متن های عاشقانه برای همدیگه رو share کردن به فضای خصوصی اعتقادی نداشتن. به نظرم واقعا توقع بی جاییه که وقتی تا دیروز مخاطبین رو در جریان اوج عشق و خوشبختی خودمون میزاشتیم امروز توقع داشته باشیم که پیگیر نباشن که چی شد! و تو زندگی خصوصی ما سرک نکشن!

وقتی فردی به شهرت میرسه خواه نا خواه دایره حریم خصوصیش تنگ تر میشه و باید اینو بپذیره..

سلبریتی ها الگوی جامعه نیستن، یعنی بدا به حال جامعه اگر این چنین باشه..و اکثرا زندگی سالمی ندارن و ظاهر و باطن شون یکی نیست باید یاد بگیریم افرد رو بت نکنیم و هر فرد نهایتا میتونه در همون حوزه ای که موفقه الگو باشه نه کل زندگی..

در بین افراد مشهور، آقای شاهرخ استخری تنها فردی که تا امروز هیچ عکسی از همسرش منتشر نکرده، و خیلیا شایعه کردن که جدا شده اما هیچ وقت حتی پاسخم نداده..خب این یه تصمیم شخصیه و دلایلش به خودش مربوطه، اما میخوام بگم این آقا اگه روزی جدا شه واقعا به کسی ربطی نداره..چون مرز حریم خصوصی خودشو مشخص کرده

واکنش ها به این طلاق اکثرا این بوده که چه حیف! اینا که خیلی خوب بودن..

از ظاهر نباید قضاوت کرد، از عکس های زیبا و جمله های عاشقانه، از کتاب خوان بودن و هنرمند بودن، از هیچ چیز عیان و ظاهری..

اصلا نباید،< قضاوت > کرد...


  • وارش بارانی

دلتنگه تهرانم..

مکانی که هیچ وقت با زمانی که توش بودم یکسان نبود..زمانی که دوست دارم فراموشش کنم و مکانی که مدام یادآوری میکنم یک پاردوکسی جالبی در من به وجود آورده.

تهران، شهری که هیچ وقت یک غول آهنی بزرگ ندیدمش..شهری که اونو مقصر غربت و تنهایی خودم ندونستم

من هنوز هم در تهران یک آدم دیگه ام..ساکت ترم..بیشتر میبینم..بیشتر راه میرم..بیشتر میشنوم..و بیشتر میخونم..

تنهایی در تهران یک درد مشترکه..درد نیست..یخشی از زندگی دانشجوهاست..این جمعیت عظیمی که ساکن کوی اند و هر کدوم صاحب یک دنیای بی نهایتن..وقتی این دنیاهای موازی بدون هیچ برخوردی از کنار هم رد میشن  تصویر جالبیه..

نه تنها دانشجوهای شهرستانی بلکه اکثر آدما ها در محیط پایتخت این طورن..یا شاید به نظر من این طور اومدن..آدم های تنهایی که ساعت ها در کتاب فروشی ها راه میرفتند و کتاب ها رو ورق میزدن..زوج هایی که گوشه یه پارک خلوت نشسته اند و احساس مبادله میکنن..مرد های میانسالی که تنها و  با یک فلاسک چای میان کوه و میشینن و فکر میکنن

تهران، این شهر بی استیل دوست داشتنی ما هم همینه..درست مثل آدم هاش..همینقدر تنها و ساکت

  • وارش بارانی

از جمله اموری که همیشه دست و پای مارو میبنده و مانع از یک سری تجربیات میشه وجهه خوبه، یا بهتر بگم ترس از خراب شدن وجهه خوب! میتونه چیز مثبتی باشه، مثلا من ذاتا از سیگار و قلیون بدم نمیاد اما هیچ وقت امتحان نمیکنم چون وجهه خوبی نداره!!

خب این شاید یک مثال نادر مثبت باشه، و در اکثر مواقع این حس چیزی جز یک حس عوام گونه مصلحت اندیش محتاط و نان به نرخ روز خور نیست..

دوست داشتم خیاطی یاد بگیرم، اما حس میکردم اصلا وجهه خوبی ندارد یک دختری که در فلان دانشگاه فلان رشته را میخواند برود بنشیند بین یک مشت ترک تحصیل کرده و عشق شوهر کردن و بخواهد خیاطی یاد بگیرد..من را چه به آن فضا! پس کلاس و پرستیژ چه می شود؟!

اما این روزها که بین هوا و زمین معلقم..در شرایطی که نه تکلیف فارغ التحصیلی لیسانسم معلوم است، نه تکلیف شروع ارشد، نه تکلیف شروع کار و نه هیچ چیز دیگری مربوط به شخص خودم..در شرایطی که در جواب سوال های اطرافیان که چه میکنی این روزها؟ از درون منفجر میشوم اما فقط لبخند میزنم و میگویم فعلا معلوم نیست، در این نقطه تصمیم گرفتم بگویم گور بابای وجهه!

رفتم و کاری که همیشه به آن علاقه داشتم را شروع کردم، نمیدانم شرایط اجازه ادامه میدهد یا نه اما مهم این بود که شروع کردم، مهم این بود که به درجه ای رسیدم که اینکه وجهه ام چه میشود برایم مضحک و خنده دار است..


  • وارش بارانی

معمولا در زندگی چند قدمی عقب تر زندگی میکنم، یک مقاومتی کوتاه مدت دربرابر نو شدن دارم که قشنگ صبر میکنم یک چیز بیات شود تا بعد تصمیم بگیرم که آن را انجام دهم یا نه. نمی دانم این ویژگی بد است یا خوب، اما به هر حال هست

گیم آف ترونز را از مدت ها پیش داشتم، در دانشگاه درباره اش حرف میزدند، در فضای مجازی اسمش بود، در گروه های تلگرامی .. اما من انگار تا الان فرصت نکرده بودم ببینم. ایتکه بگویم فرصت نکردم جمله تهوع آوری است اما خب فعلا جمله ی دیگری به ذهنم نمی آید.

به دوستم گفتم که امروز تصمیم گرفتم گیم آف ترونز ببینم، برایم نوشت آفرین فقط جلوی خانواده نبین..پوزخندی زدم و از آن استیکر های خنده پخش زمین شده برایش فرستادم

یک قسمت بیشتر ندیدم، یعنی نتوانستم که ببینم. از این اداها بدم میاید که غرب بنیان خانواده ما را هدف قرار داده است، اصلا هم آدم مثبت و با شرم و حیایی نیستم..

اما متاسف شدم، ناراحت شدم، عصبی شدم از اینکه نشسته اند و فیلم ساخته اند و این همه آدم هم مخاطب پروپاقرص دارند صرفا با مانور دادن روی مسائل جنسی..حس کردم مخاطب احمق فرض شده یک مشت بیمار جنسی که انگار نشسته جلوی مانیتور تا ارضا شود.

سکس جز جدا نشدنی زندگی و عشق و تاریخ و بشریت هست قبول، اما فقط یک جز! نه کل و اصل..

قبلا هم این موضوع روی اعصابم رفته بود، وقتی کارگردان اصرار دارد وسط یک فیلم اکشن یا علمی تخیلی حتما یک صحنه عشقبازی هم بچپاند اما در این سریال دیگر به اوج خود رسیده بود.

به دوستم گفتم خب اگر کسی پورن میخواهد ببیند که میبیند این چه مسخره بازیه که بهش اضافه کردند؟ دوستم هم یک ساعت نصیحتم کرد که هیچ وقت با یک قسمت درباره سریالی قضاوت نکنم و مرا دعوت کرد به آرامش و  جنبه بیشتر ...

  • وارش بارانی