وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

از شما چه پنهان، اوایل خوشم آمد، حتی خودم هم چند باری این کارو کردم، عکسی از صفحه جالبی از یک کتاب با یک پس زمینه زیبا و به اشتراک گذاشتن در اینستاگرام..اما دیدم چه کار مزخرف و چیپی! طرف در زندگیش دو کلمه کتاب نخوانده میرود شهر کتاب و یک نویسنده معروف پیدا میکند و کتابش را میخرد و بعد هم از قسمت لوازم التحریر ها یک دفترچه فانتزی و یک خود نویس ( آخ که قشنگ دارند دلخوشی های منو له میکنند) میخرد و می رود خانه. یک رو میزی قشنگ پهن میکند یک فنجان قهوه میریزد و دوربین را آماده میکند و چریک چریک عکس میگیرد با افکت های مختلف.. بعد هم پست میکند در اینستا که طعم مطالعه در یک عصر تابستانی..

که آخر تو اگر طعم مطالعه میفهمیدی چیست که روزگارت این نبود! با همه عکس های دروغی اینستاگرام کاری ندارم..با اینکه رفتی پشت پیانو فلانی نشستی و چشمانت را بستی و عکس گرفتی و نوشتی آرامش رو در موسیقی احساس میکنم در صورتی که دو ره می را از الف ب تشخیص نمیدهی، کاری ندارم..اما دیگر لطفا گند نزنید به چیزهای مقدس!

بروید عکس های پارتی ها و تولد هایتان را نشر دهید و زیرش بنویسید یک روز خوب یهویی، عکس های دونفره یتان را نشر دهید و در کامنت ها قربان صدقه هم بروید، از غذاهای رستوران های معروف عکس بگیرید و خلاصه اوج شادی و ترکیدن از خوشی را نمایش دهید..اما کتاب ها را مضحکه دست خود نکنید لطفا!

اینستاگرام به طرز بولتوزر طوری در حال نابود کردن ارزش هاست

  • وارش بارانی

گرما امونم رو بریده بود، خودم رو به داخل اتاق پرت کردم و با سرعت لباسامو درآوردم، نمی دونستم اول باید دنبال کنترل کولر بگردم یا جوراب هامو در بیارم..پنج دقیقه بعد با بطری آب معدنی در دست رو مبل جلوی کولر لم داده بودم.علی هنوز حمام بود، در همه این یازده سال زندگی مشترک روزی دوبار حمام کرده بود..آدمی پر از عادت بود و به هیچ عنوان عاداتش رو ترک نمیکرد..صدای بسته شدن در حمام و پوشیدن لباسش می آمد حدس میزدم که اول شلوارک طوسی رو برداشت و وقتی دید هنوز پاره است آهی کشید و رفت سراغ یکی دیگه..صدای سشوار و قر و فرش میومد..خیلی خسته بودم..علی از پشت نزدیک شد و سرم رو بوسید..با تعجب نگاهش کردم..خندید و به سمت آشپزخانه رفت و از یخچال یک کیک که به شکل قلب قرمز بود بیرون کشید و گذاشت روی اپن

خودم رو به سمت اپن چرخوندم و گفتم امروز سالگرد ازدواجمونه..علی عینکش را با دستمال آشپزخانه تمیز کرد و دوباره به چشمش گذاشت و گفت مبارکه..

جهیدم آن طرف اپن و سعی کردم خودم رو ذوق زده نشون بدم و شروع کردم به مرور خاطراتمون..خیلی خسته بودم..علی اما نشسته بود و دست هاشو زیر چونه اش زده بود و ذوق میکرد..کیک رو بریدم..مزه اش خوب نبود..علی میدونه من فقط کیک های درجه یک دوس دارم اما همیشه از حسن قناد سرکوچه خرید میکنه و معتقده بقیه جاها دولا پهنا حساب میکنند..وقتی به این موضوع فکر میکنم حرصم میگیره..کیک رو میخوریم و بدون اینکه حرفی از شام بزنیم به سرعت خودم رو به رخت خواب میرسونم و وانمود میکنم که خوابیدم..علی نیم ساعت بعد از من برای خواب اومد از لای چشمام نگاش میکردم رفت سمت کشو و دنبال چیزی میگشت..اما نا امید به رخت خواب اومد و چند دقیقه بعد پشت به من بی حرکت شد..

رو به سقف چرخیدم و به یازده سال پیش فکر کردم، به روزی که علی دستشو با تیغ برید برای اینکه با خونش رو کاغذ بنویسه که دوسم داره..به روزی که پدرش کشیده محکم و آبداریو زد تو گوشم..به روزی که تو کلاس 203 دانشکده تربیت بدنی همو بوسیدیم..به روزای اول ازدواجمون که سرد بود و بخاری نداشتیم چون همه پولمونو واسه خونه داده بودیم..به اولین دعوا یک ماه بعد از عروسی که اعتراف کردم غلط کردم که اعتراف کرد بچه بودم نفهمیدم..

همه روزا مثل فیلم تند از چشام رد شد..برگشتم سمتش..اونم برگشت..چشماش باز بود..


 از سرویس که پیاده شدم مستقیم رفتم پیش حسن قناد و یک کیک قرمز قلبی شکل برداشتم و بیست و پنج تومن سلفیدم، و بقیه راه رو با لبخندی مضحک تا خونه پیاده رفتم، تا رسیدم رفتم حموم و مثل همیشه دوش آب یخ..خیلی خسته بودم اینقدر خسته که دلم میخواست زیر دوش بخوابم اما نمیشد، حتما نسیم اومده بود باید میرفتم و زودتر مراسم سالگرد ازدواج رو از گردنم باز میکردم..دیدمش که روبه روی کولر نشسته و با بطری آب بازی میکنه، شلوارک طوسی هنوز پاره بود..خدای من..پس این نسیم چیکار میکنه تو این خونه..بر شیطان لعنتی فرستادم و رفتم تا ماموریتم را به انجام برسانم..سرش را بوسیدم..بوی عطر خودش را میداد..سرش را برگرداند و با چشمانی ذوق زده نگاهم کرد.،آخ همسر طفلکی من چقدر خوب که تو اینقدر ساده خوشحال میشوی..کیک را از یخچال درآوردم و روی میز گذاشتم با ذوق به این سمت اپن پرید و گفت سالگرد ازدواجمونه..و بعد شروع کرد به حرف زدن و برش زدن کیک و ریختن چای..از خستگی در حال بیهوش شدن بودم..حوصله اش را نداشتم واقعا..حجم زیادی از کیک را بلعیدم تا کلکش کنده شود..نسیم ظرف ها رو شست و به اتاق خواب رفت..نیم ساعتی معطل کردم تا کامل بخوابد..سیگاری آتش زدم در تراس را باز کردم، یاد آن روزی افتادم که دیوانه شدم و دستم رو بریدم تا با خونم بنویسم دوستت دارم نسیم! پوزخندی زدم و از کاناپه جهیدم سمت اتاق خواب تاکاغذ رو پیدا کنم، اما در کشو فقط پر بود از دفترچه قسط و قرص ضد بارداری و یک مشت خنزر پنزر دیگر..
رفتم که بخوابم..چشام هامو بستم و سعی کردم اون حالت عاشقیو به یاد بیارم..لبخند رو لبام نشست..برگشتم سمتش..اونم برگشت..چشماش باز بود..


  • وارش بارانی

بزک میکنند و نقاب های خوشبختی رو به صورت میزنند و به دوره میروند. مهم است که گل اول را کی میزند..وای چقد هوا گرم بود امروز یه توک پا رفتیم اون سرویس طلا رو بخریم مردیم از گرما..همگان به فکر فرو میروند که چگونه ضربه خورده را جبران کنند هرکس برگ برنده ای دارد رو میکند یکی بیخودی از فامیل شوهرش تعریف میکند تا ثابت کند از فلانی ازدواج موفق تری داشته است..آن یکی ارزان بودن رخت و لباس این یکی را به رخش میکشد..یکی هم سعی میکند گل خورده را با مسافرت خارجه ای که رفته جبران کند..و همه میخندند و سیب و خیار میخورمند..صاحب خانه هم اوصولا باید پذیرایی اش یک بر صفر از پذیرایی دوره قبلی پیش باشد..یک ژله اضافه تر یا یک نوع دسر خارجی مثلا..و اینگونه دوره پایان میابد و همگان با این فکر که ایده ای تولید کنند تا در بازی بعد ی پیروز میدان باشند زمین مسابقه  را ترک میکنند ...

از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

  • وارش بارانی

روزهای زیادی در زندگیم به خودم گفتم دیگه به اینجام رسیده، دیگه نمیتونم ادامه بدم..اما ادامه دادم چون مجبور بودم. گاهی خودم هم از این همه ظرفیت تعجب میکنم و به خودم میگم چه پوست کلفت شدی دختر.. روزهایی هم بود که در مواجهه با این حجم از نادانی و آزار و اذیت دیگران به خودم میگفتم این مملکت و هرچی که توش هست مال شما من باید برم..من مال اینجا نیستم و نباید خودمو اینجا تلف کنم..شاید روزای خوبی بودن چون یک امید به بهبود هرچند واهی وجود داشت.

فرصت تصمیم گیری نداشتم که بگم انتخاب کردم که بمونم و کشورم رو بسازم، نه..هنوز نمیتونستم درست و غلط تصمیممو تشخیص بدم که زنجیر ها یکی پس از دیگری پا بندم کردن. و شاید چون هیچ وقت تصمیم نگرفتم برای همیشه تو این برزخ بمونم که آیا رفتن درست بود یا موندن..

به هر ترتیبی بود زندگی اینجوری پیش رفت..

امروزدوباره به اینجام رسیده و با خودم میگم تو با این حجم کمی که رو کره زمین اشغال کردی مگه چقد ظرفیت داری؟ چطور تا الان دووم آوردی و دیوونه نشدی!

احساس میکنم جایی گیر کردم، احساس میکنم یکی دست و پاهمو بسته و منو وادار کرده به رنگ محیط شدن به احمق شدن..حس میکنم کم کم دارم شبیه همین آدمای دورو برم میشم..در گفت گو با آدم ها مثل بازجو ها عمل میکنم و خودمو تا جای ممکن منفور میکنم

حس میکنم داره دیر میشه..حس میکنم جرات شجاعت و جسارت در من مرده..حس میکنم محکومم..محکوم به همه چی

به طرز احمقانه ای منتظر یک منجی ام، منتظر یک اتفاق شبیه معجزه..که این هم تفکر هم حتما ناشی از همین زندگیه که برای خودم ساختم همین آدمایی که شدن هم صحبت هر روزم..همین همکارا..همین همشهری ها..همین همسایه ها..همین هموطن ها..

اینا رو مینویسم که بدونم دارم تو چه دنیایی زندگی میکنم، اینارو مینویسم تا بدونم در این نقطه من هنوز زنده ام..مینویسم تا بدونم که واقفم به این سیر نزولی حیات

  • وارش بارانی

روزهایی که میگذرند و به سن اضافه میکنند انگار بیشتر از هر زمان دیگه ای حرف برای گفتن دارند، اینقدر زیاد که وقتی نمیتونم بنویسم ذهنم پر میشه از جمله هایی که بی هیچ سر و ته ای سرگردان اند و دلم میخواد بیشتر بیننده باشم تا گوینده، از مکان های جدید که برمیگردم نیاز به زمان دارم تا بفهمم کجا بودمو و چی شد، از ملاقات آدم های جدید چیزی دست گیرم نمیشه، احساس میکنم که  ذهن من روندی از پیر شدن و تحلیل رو آغاز کرده و یا شاید در حالت مثبت اندیشانه این ها نشانه ای از نوعی بلوغ باشه.

تجربه های این روزها مدام در حال نقض کردن افکار گذشته است، در مسیری از سوی ایده آل ها به سوی حقیقت ها. آدم ها، خیلی عادی تر از عادی هستند، فرقی هم نمیکند دانشجوی ارشد دانشگاه تهران باشند یا کارگر ترمینال جنوب یک چیز مشترک در همه آنها هست، یک تمایل به خودنمایی در همه زن ها و یک چشم های تصمیم گیرنده در همه مرد ها. همه ما اسیر تعریف و تمجید دیگران و هنجار اکثریت هستیم.

زمان به سرعت در حال عبور است و من خوشحالم که زمان میگذرد، جایی خوانده بودم این اصلا خوب نیست، اما خب هست..این روزها خوشحالم که روزها شب می شوند و من هنوز از دست نرفته ام، هنوز ساعت شنی خالی نشده است، بماند که خیلی وقت بود که صدای شمارش معکوس را شنیدم. مرگ الزاما مرگ جسمانی نیست، اتفاقی هست در زندگی آدم ها که در لحظه فریز میشوی و از آن پس به جای حرکت در عرض در طول سقوط میکنی..


  • وارش بارانی

در شکل گیری شخصیت یک فرد عوامل مختلفی تاثیر داره اما من همیشه خانواده رو مهم ترین عامل دونستم و تو محیط کارم که سر و کارم با دخترهای نوجوان دانش آموزه هر رفتار شایسته اون ها رو والدین شون ربط دادم تو دلم تحسین شون کردم و هر رفتار ناشایست رو مقصر اول و آخرش رو پدر و مادر و بی مسئولیتی اون ها در قبال تربیت فرزندشون دونستم. اما انگار هرچی تجربه ام تو این حیطه بیشتر میشه به استثنا های بیشتری برمیخورم

آقای ابراهیمی مرد بسیار شریفیه، از خانواده ای که به شدت محبوب و مورد قبول اقشار مختلف با هر طرز فکریه، پدرش از خیرین بزرگ شهره و خودش و همسرش هم تحصیل کرده و دانا و دین دار، این زوج مشکل ناباروری داشتن و بعد از سالها تلاش بی حاصل تصمیم گرفتن یه بچه رو به فرزندی قبول کنن،بچه بردارشون که هیچ شکی هم در پاکی نطفه و باقی مسائل نباشه..در طول این سالها این زوج از هیچ چیزی برای این پسر دریغ نکردن،محبت، پول، امکانات، تفریح ، تحصیل و هرچیزی که یک بچه برای رشد صحیح نیاز داره. اما امروز آقا پسر در سن 16-17 سالگی عاشقه یه خانم ده سال بزرگتر از خودش میشه از فرط عاشقی معتاد میشه! و اقدام به خودکشی میکنه که خوشبختانه نافرجام بوده..وقتی امروز خانم ابراهیمی رو دیدم احساس کردم بیست سال پیرتر شده با خودش حرف میزد و اشک میریخت و نمی دونست نگران آبروی رفته اش باشه یا جون پسر بی عقلش یا شایدم با خودش فکر میکرد کجای راهو اشتباه اومد..

خانواده رضایی: هفت فرزند دارند که علی فرزند اول اون هاست، آقای رضایی تعمیرگاه ماشین داشته و آدم خوبی بوده اما در اواسط زندگی گرفتار اعتیاد میشه و کارش به شیشه و توهم میرسه، فاطمه همیشه از سال کنکورش به عنوان سخت ترین سال زندگیش یاد میکنه و میگه در شرایطی درس میخونده که امنیت جانی هم نداشته،فاطمه مهندسی برق تهران قبول میشه و پدرش اون ها رو ترک میکنه و سالهای اولیه دانشجویی اون با پیگیری کارهای طلاق مادرش دنبال میشه، مادرش هم شرایط درستی نداشته و با ناراحتی های مختلف عصبی مدت ها در بیمارستان بستری میشه و مشکلات مالی هم که دیگه گفتن نداره..امروز اما فاطمه دکتری رو دفاع کرده پدرش به صورت معجزه آسایی نجات پیدا کرده و برگشته سر خونه زندگیش، و فاطمه خانم هم به لیست انتظار هیت علمی شدن پیوسته، همه بهش افتخار میکنن و حال همه خوبه

خانم جعفری و همسرش هم هر دو از همکارای ما هستن، یک زوج مودب و با آبرو، در طول سی سال خدمت شاید هزارن دانش آموز رو هدایت کردن و از خودشون نام نیکی به جا گذاشتن، زوجی که هر جا که حضور داشتن از اون ها به عنوان مشاور و پادرمیونی و ریش سفیدی استفاده میشد، هر کسی که میخواست بچه شو نصیحت کنه اونو به آقا و خانم جعفری میسپرد و خلاصه برای ما سمبل تربیت بودن، آقا پسر اون ها و اولین میوه زندگیشون تو دبیرستان ترک تحصیل میکنه و میخواد که وارد بازار بشه و اون ها هم که مقاومت رو بی فایده میبینن سرمایه اندکی هم در اختیارش میزارن آقا محمد ما ظاهرا خیلی خوب پیشرفت میکنه و به پول میرسه اما شاید دعای خیر اون دانش آموزای پدر و مادرش بود که خودش خود جوش میاد اعتراف میکنه که چند ساله قرص مصرف میکنه و میخواد که ترک کنه، یه پسر نوزده بیست ساله که به مرحله ای از اعتیاد رسیده که روزی چندتا پاکت سیگار میکشه که بتونه قرص رو ترک کنه. و باز هم چهره شکست خورده پدرش حالم رو بد کرد وقتی که از من خواهش کرد تو رو خدا کسی از این موضوع بویی نبره..


پی نوشت: اسامی غیر واقعی است

  • وارش بارانی
صبح جمعه که از متروی تجریش میری بالا و کوله های بر دوش رو میبنی وقتی میای بالا و نور خورشید میخوره تو صورتت کم کم خوابت میپره و یه هیجان خوبی وجودتو میگیره، کوه رفتن دوستای پایه میخواد و یه زیرانداز و یه دست ورق..
توی راه آدمایی رو میبنی که احتمالا طلوع خورشیدو نوک قله بودن و همیشه با یه حسرت خاصی نگاشون میکنی و با خودت میگی ینی میشه یه روزی منم بتونم اینجوری کوه برم اما ناخوداگاه این تیکه از شعر فروغ میاد تو ذهنت که گفتم بانگ هستی خود باشم اما دریغ و درد که زن بودم
زمان زود میگذره، جرات حقیقت هم جز جدا نشدنیه کوهه و بعد از اون سندرم مورد نظر شروع میشه
دنبال کشف ارتباط بین پاسخ های رد و بدل شده در جرات و حقیقت و این حال گرفته هستم اما نمیخوام بپذیرم هرگز..
تو راه برگشت دلم میخواد از جمع جداشم، حوصله هیچ کدومشونو ندارم دلم میخواد موزیک گوش بدم اما دوستا سعی میکنن منو به جمع برگردونن و از این حالت ان بازی درآوردنم جلوگیری کنن، این سوالا هم خیلی برام تکراریه که چت شد یهو؟؟ چته؟؟ از چیزی ناراحت شدی؟؟ شاد باش بابا!!
امروز بعدش منو به زور بردن کافه اما برام خوب بود چون یه دیوار آرزوهایی بود که توش آرزو نوشتیم و یه جورایی یه قدم دیگه به کشف راز این سندرم نزدیک شدم



  • وارش بارانی

رفیق جان، مدتی است که ما را در این کویر وحشت تنها گذاشتی و رفتی تا سلاممان را به شکوفه ها و باران برسانی، نمیدانم شکوفه را دیدی یا باران را، نمی دانم به قول شعر های روزهای سرخوشی" کسی دزد شعورت نیست آنجا؟  تجاوز به غرورت نیست آنجا؟"

رفیق عزیزم این روزها چقدر جای خالی ات را حس میکنم، بماند.. اما کیف میکنم از دیدن قفسه کتاب هایت در گودریدر، کیف میکنم از دیدن عکس های هنریت که با همان ذوق بکر مخصوص به خودت ثبت شان میکنی.. میدانی رفیق وقتی دلم برایت ضعف میرود اما این اپلیکیشن ها هیچ به کارم نمیاید آن موقع ها فقط حضور فیزیکی حالی ام میشود و بس! آن موقع ها به این فکر نمیکنم که تو وارونه روز و شبم و هزاران کلیومتر دورتر از منی، دلم میخواهد که بدوم تا تو همه فاصله ها را..

حیف که تو آن همه دروس خشک مهندسی خواندی و چیزی از انعکاس ها سر در نمی آوری تا برایت شرح دهم که چگونه تقصیر این نورون های پیش سیناپسی و پس سیناپسی است حال این روزهای من

جانه من حتما به خاطر داری که روزی باهم خواندیم که این مایه آرامش دوستان است که تا هر زمان پس از مرگشان کسی از آنها یاد کند هنوز دوستی و جمعشان در ناب ترین حالت همواره باقیست چرا که فنا ناپذیر است..از تو یاد میکنم و وجودم پر از آن احساسات ناب می شود چون باور دارم به این حرفت که میگفتی: زمان طول نداره عرض داره!

رفیقم، اگر از حال روز این جا بخواهی باید بگویم هیچ چیز عوض نشده، غیر اینکه تو های زیادی عرصه را خالی کردند و جای تو هارا گوسفند صفتانی گرفته اند که یاد گرفته اند نان را به نرخ روز بخورند و نه حقوق میدانند نه تکالیف. اینجا فقط شامل گذر زمان شد، زمانی که فقط درد های گذشته را عمیق تر کرد با این تفاوت که جرات فریاد را نیز از ما گرفته اند، و خلاصه در فضایی که خوابش را هم نمیدیدیم مشغول جان سپردنیم

گفته بودند که زمانی که جوجه پرنده ها پرواز را آموختند و پریدند و رفتند چقدر آشیانه بوی تنهایی و غم خواهد گرفت..گفته بودند تلخی این غم را به شیرنی تماشای پرواز آنها معاوضه کن تا روز به روز بیشتر اوج بگیرند و روزی آموخته هاشان را از آن پرواز سبک بال به پرنده های دیگر بیاموزند(1)

تماشای پرواز تودر آسمان بریتیش کلمبیا برایم شیرین است، شیرینی بی بدیلی که پارادوکسی عجیب با تلخی این روزها برقرار کرده است

رفیقم، میدانم که کجایی..میدانم که دقیقا کجایی، در زیر همین آسمانی که میبینم در نوازش همین بادی که دست مهربانش تنها پیوند من و توست..

پیوندمان ناگسستنی باد



(1) اندیشه سازان!


  • وارش بارانی

بعضی از دیدار ها میتونه تورو تا جاهای دوری ببره و نکته جالبم اینجاست که تو در اون جای دور بسیار جا افتاده و همرنگی..یعنی خیلی راحت میتونی به دو فضا، یا شایدم بیشتر تعلق داشته باشی، فضاهایی که اینقدر متفاوتن که شاید آدمای توش اصلا ندونن انسان هایی هم می زیند اینگونه! اما تو میدونی، و مسئله آزار دهنده اینه که با بیست و دو سال سن هنوز ندونی کدوم حالتت واقعیه و کدوم حالت نقش..

در سفری به سیاره دیگر، چیزهایی دیدم و شنیدم که ذهن کوچک من را یارای تحلیل نیست، این منه تکه تکه هستم که هر قطعه ام در سیاره ای جا مانده و آنقدر دور و بعید است این فاصله ها که این گستتن را امید پیوست نیست

بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد
ای فاتح بی لشگر من ، خانه ات آباد

  • وارش بارانی

مرد نباید دست و پا چلفتی باشد، مرد نباید بی دوست و رفیق باشد، مرد نباید بی کار باشد، مرد نباید در انتخابات زنانه نظر دهد، مرد نباید فدای خانواده همسرش باشد، مرد نباید دروغ گو باشد، مرد نباید اهل پز و افاده و هر صفت منفی زنانه دیگر باشد، مرد نباید چشم چران و هیز باشد، مرد نباید به بهداشت فردی بی توجه باشد، مرد نباید صحبت کردن بلد نباشد، مرد نباید دلقک و نقل مجلس باشد، مرد نباید تحت سلطه ی زنش باشد، مرد نباید کار خانه داری انجام دهد، مرد نباید در بحث های زنانه شرکت کند، مرد نباید نسبت به دخل و خرج زندگی بی توجه باشد، مرد نباید غریزه جنسی اش تبدیل به نقطه ضعف او شود، مرد نباید بیشتر از همسرش نگران بچه هایش باشد، مرد نباید خالی از عاطفه باشد، مرد نباید بی غیرت باشد، مرد نباید آویزان کسی باشد، مرد نباید با ادبیات بیگانه باشد، مرد نباید خسیس باشد، مرد نباید زود به زود مریض بشود، مرد نباید خودش را ضعیف و نیازمند نشان بدهد.


پی نوشت: پست های بی محتوایی از آب درآمد اما حداقل خودم را به تفکر واداشت تا بفهمم واقعا نباید چه!

  • وارش بارانی