وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

زن نباید خیلی تیز و بز باشه، زن نباید از همه چی سر در بیاره، زن نباید زرنگ بازی داشته باشه، زن نباید بی نیاز از همسرش باشه، زن نباید شیر زن باشه، زن نباید تنهایی از عهده زندگی بربیاد، زن نباید به همه چی توجه نشون بده، زن نباید با همسایه رفت و آمد داشته باشه، زن نباید چاق باشه، زن نباید جیب همسرشو بگرده یا گوشیشو چک کنه، زن نباید استقلال مالی شو ظاهر کنه ، زن نباید از چیزای مردونه سر دربیاره، زن نباید بی حیا باشه، زن نباید زیاد تلوزیون ببینه، زن نباید شلخته و بی توجه به ظاهر خودش باشه، زن نباید قلیون و سیگار بکشه، زن نباید بیشتر از مردش عاشق باشه، زن نباید نمک نشناس باشه، زن نباید با خانواده همسرش خیلی  صمیمی باشه، زن نباید در مجالس روضه پارتی شرکت کنه، زن نباید بی سواد باشه..

زن باید ظریف و لطیف و سرشار از عاطفه و زنانگی باشه..


پی نوشت: به زودی خواهم گفت مرد نباید چه..
  • وارش بارانی

این روزها عجیب بی حاصل و بی مقدار..یک صفر پس از اعشار میگذرند، این حال منفی مداوم که با من است حالم را بهم میزند، این احساس شکست لعنتی، این منفور ترین حس جهان. اینکه چه مرگم است که نمیتوانم در اوج خوشبختی گوشه ای از آن را ببینم..اینها همه به این ذهن مشوش خیال پرداز  ایدآلیست من برمیگردد..مقصر همه این حال ها آن لحظه هایی است که پیاده میرفتم و برای این روزها برنامه میریختم..برنامه پشت برنامه، نقشه پشت نقشه! خب معلوم است تیرت که به سنگ بخورد دیگر نای بلند شدن برایت نمی ماند..

در دوران ریکاوری به سر میبرم..ریکاوری که ظاهرا مدت زیادی قرار است طول بکشد..من نشانه های خود را میدهم یک نفر باید مرا پیدا کند..

نمیدانم از من پس از گذشت آن همه ماجرا چه چیزی باقی مانده و اکنون حاصل آن تجربه ها چه شخصیتی است

زمان تنها مرهم این زخم عمیق است..که حالا بتوانم شخصیت آسیب دیده را با شکل و شمایل جدید بازسازی کنم و به عرصه زندگی وارد کنم..

امید، پنجره ای که هر چند کوچک و تار شده اما هنوز هم باقیست و من نمیخواهم آخرین برگه شانسم را آسان ببازم، تا زمانی که آخرین برگه در دستان من است امید به پیروزی هم هست





  • وارش بارانی

دوست داشتم از آنهایی باشم که یادشان میرود در جیبشان یک اسکناس درشت قرار دارد، یا از آنهایی که روز تولدشان یادشان میرود..یا یادشان میرود فلان لباس را خریده اند و باید بپوشند.. اما من همیشه یادم هست! از تک تک فولدر های لب تابم خبر دارم، از تک تک کتاب هایی که دارم، از تک تک تی شرت های درون کشو

اما این بار خیلی اتفاقی فهمیدم در بین فولدر فیلم ها فیلمی قرار دارد که هنوز ندیده ام، برایم عجیب بود این فراموشی، خیلی عجیب

فیلم محصول سال 2010 بود، اولش حوصله ام سر میرفت و به تلگرام مشغول بودم اما کمی که گذشت فیلم قادر شد مرا جذب کند

در مورد خیانت فیلم های زیادی ساخته شده اما به نظرم این چیز دیگری بود! چیزی که فیلم را متمایز میکند وجهه راوی بودن و قضاوت نکردن است، چیزی که در سینمای ما کم و بیش در آثار اصغر فرهادی میتوان دید

زن و مردی که هم دیگر را دوست داشتند اما هر دو خیانت کردند، زن از نوع احساسی و مرد از نوع جنسی..حساب شده و دقیق پرداخت شده بود، احساس گناه مرد بعد از خیانت و اشک های زن برای دوری از معشوق قدیمی

بارز ترین ویژگی این فیلم قضاوت نکردن و واقعی بودن است، هیچ شخصیتی منفی نیست، حاضری به همه شخصیت ها حق بدهی و همه را باور کنی و خودت را جای آنها بگذاری

چیزی که شاید کمک کند تا در زندگی واقعی هم از آدم ها دیو نسازیم بت هم نسازیم..همه خاکستری اند!

  • وارش بارانی

احساس عجز سر و پای وجودم را میگیرد وقتی به زن خانه بودن فکر میکنم..چقدر محال و نشدنیست به فکر همه چیز بودن، چقدر سخت است که بدانی فلان فروشگاه ارزان تر حساب میکند و به نفع زندگیت هست که از آنجا خرید کنی..چقدر سخت است که اهمیت بدهی نانوایی خیابان بغلی نان های با کیفیت تری طبخ میکند و بهتر است از آنجا نان بخری..چقدر سخت است میان این همه شلوغی و دل مشغولی به فکر جزئیات این چنینی باشی..

و چقدر سخت تر و محال تر است زن خانه امروزی بودن! که باید در عین پایبندی به قوانین سنتی زنه خانه بودن آنها را ترکیب کنی با وجهه اجتماعیت با درس و بحث! با تلگرام و اینستاگرام..چقدر محال و سخت است که هم قرمه سبزیت خوب جا بیفتد تا مادرشوهر جان به به و چه چه کند هم زیبا و آراسته باشی در حد ستارگان هالیوود تا شوهرجان فیلش یاد هندوستان نکند هم سخت کار کنی تا آخر ماه یک جا بریزی در دهان همیشه باز اژدهای بانک، که اگر نریزی خودت را قورت میدهد. هم این پایان نامه لعنتی را تمام کنی و از شر استاد و دانشگاه و آموزش خلاص شوی..

پیچیده است، روی لبه تیغ راه رفتن است..در این دنیای سرگیجه کنونی سخت ترین شغل حتی قبل از خبرنگاری و کارگری معدن، زنه خانه بودن است!


  • وارش بارانی

این پایان از اون پایانا بود که از روز شروع بهش فکر میکردم و هر بار براش برنامه تازه ای میریختم..هر بار که آخر ترم میرفتم با خودم میگفتم یعنی میشه روزی بیاد که دیگه برگشتی نباشه..امروز اون پایان بود..یک روز خیلی عادی و معمولی، هیچ حس خاصی نداشتم مثل دخترایی که همو بغل میکردن و اشک میریختن ناراحت نبودم و خوشحالم نبودم..یک حس کاملا خنثی..

جمع کردن وسایلم مثل همیشه بود..خداحافظی با بقیه مثل همیشه بود..انگار که برای یه آخر هفته میرم شمال و برمیگردم..همینقدر عادی و معمولی

شاید موقعی که به این پایان نیاز داشتم الان نبود..

وقتی بین جمع کردن وسایلم کتاب زبانم رو پیدا کردم و ورقش زدم وقتی به اون هایلایت ها و نکته برداری ها و خط کشیدن های کتاب نگاه کردم جوری که هیچ لغتی جا نمونده بود جوری که انگیزه و علاقه و سخت کوشی ازش فوران میکرد فقط به این جمله فکر کردم..آن باغ جوانم کو دریاچه آرامم کوه هیجانم کو؟..ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی..



  • وارش بارانی

خستگی میتونه ناشی از یه پیاده روی طولانی باشه، اونقدر طولانی که هیچ کتونی نایک فری رانی هم جوابشو نده...خستگی میتونه ناشی از یه صبح زود از خواب پریدن و رفتن سمت تجریش و ارتفاعات باشه اونقدر خسته که تو مترو با صدای : <دوناتای تاریخ روز دارم..ریمل زد آب دارم نمونه اش رو چشم خودم هست پخش نمیشه فیتیله ای پاک میشه کسی خواست بیارم از نزدیک ببینه> خوابت ببره و چند ایستگاه بعد پیاده شی...خستگی میتونه خیلی چیزا باشه..

اما بدترین نوعش حس تلفیقی از خستگی و ناامیدی هست که درست در مرکزی ترین روز امتحانات به سراغت میاد و حالت رو بهم میزنه از همه چی..از این تصویری که در هر ساعت شبانه روز عده ای دورو برت مشغول خوندن هستن..از این کتابای دروس عمومی که میشه تو یه خط خلاصه شون کرد اما مجبوری عین جملاتشو تحویل یک فردی با نام جعلی استاد بدی..از این درسای اختصاصی که از فرط سخت بودن و زیاد بودن فقط باید روشون بالا بیاری!

دلت برای یه ساعته بی استرس تنگ میشه..دلت یه شب بی دغدغه میخواد..دلت یه زمان بی مصرف میخواد..یه خلسه طولانی..یه موزیک آروم..

  • وارش بارانی

موقعی که دبیرستان میرفتم ناظم های مدرسه خیلی برام آزار دهنده بودن، با اینکه دانش آموز درس خونی بودم و با مسائل حاشیه ای کاری نداشتم اما همیشه نفرت خاصی از اون آدما تو دلم بود

در گذشته مطلبی در فیسبوک نوشته بودم تحت این عنوان که آموزش عالی اونقدری که قبل کنکور رویاییه جذاب نیست!

خب طبیعتا تصورم این بود که در کنار بقیه مشکلات که بعد از کنکور تمام خواهد شد این معضل ریاست افراد بی لیاقت و اجبار ما برای حرف شنوی از افرادی که نمی فهمند هم تمام خواهد شد

و خب باز هم طبیعتا کاخ آمال و آرزوهام با دیدن حقیقت فرو ریخت و حماقت و بیسوادی کارمندهای دانشگاه مخصوصا کارمند های زن نسبت به ناظم ها و معلم های محترم پرورشی خیلی وسعت بیشتری داشت

دانشگاه داره تموم میشه ولی یادم نمیره فرسایش های روحی و عصبی که از دست همین کارمندهای محترم نصیبم شد و عذابی که مجبور بودم بهشون احترام بذارم  و این اجبار و ماجرا های قبل و بعدش...

باعث تأسفه که این موجودات اکثرا زن هستند، یعنی اگر آخرش از فرط استیصال در حال پاره شدن پوست و بیرون زدن محتویات داخلی بدنت باشی اگر یک کارمندی آن وسط پیدا شود و کارت را راه بیاندازد قطعا آقاست!

فکر میکردم این حجم از نادانی فقط در دانشگاه ما موج میزند..

امروز برای آزمون ارشد دانشگاه آزاد اسلامی، به یکی از مراکز این دانشگاه در سطح استان خودمان رفتم که به صفا سیتی معروف است! ساختمان و معماری دانشگاه بی نظیر بود و حیاط دانشگاه هم که یک ترکیبی از جنگل و باغ بود و بسیار زیبا..آزمایشگاه های بسیار بزرگ و ظاهرا مجهز و شیک و از همه مهم تر پر بود از دخترها و پسرهای زیبا رو که روحمان تازه شد از تماشای آنها!.. خب به نظرم حق دارم در دانشگاه ما که از این خبرا نیست مردیم از بس آدمای درس خوان بی ریخت دیدیم!والا!

اما نکته اصلی کارکنان محترم بودند که نمونه ی کپی شده کارکنان دانشگاه ما بودند تا من زیاد هم احساس غریبی نکنم..به این نتیجه رسیدم یک سری از بانوان محترم اوصلا کارمند دانشگاه به دنیا می آیند یعنی شما تصور کنین جنین محترمی که چادر چاغچور (؟) از رحم مادر خارج میشوند و به مامای بدبخت میگویند که الان وقت ندارند به دنیا بیایند و اصلا برود پی کارش و الان وقت نماز و ناهار است!


پی نوشت: عنوان شبیه فیلم نان،عشق،موتور هزار شد! فیلمو خیلی قدیم دیدم ولی حس خوبی بهش دارم نمیدونم چرا!



  • وارش بارانی

باید تبریک گفت و شادی کرد، قبل ازاینکه یه عده بیان و این جایزه رو توطئه آمریکای جهان خوار معرفی کنن..قبل اینکه یه عده بگن این فیلم ضد ارزشه باید خوشحال شد!

شهاب حسینی بی نظیره حتم دارم اگر میشد شهرزاد هم در فستیوالی شرکت کنه قطعا بازی درخشانش در اون سریال لایق بالاترین سطح جایزه بود..خوشحالم که کسی این جایزه رو گرفته که نقش شهید بابایی رو هم به بهترین شکل بازی کرده..

اصغر فرهادی هم که جایگاهش در سینما ثابت شده است و مدت هاست که در سینمای ایران نمیگنجه

کاش میشد فیلم رو زودتر دید..

  • وارش بارانی

این روزا که به آخرش نزدیک میشم بیشتر به اولش فکر میکنم، به سال سخت کنکور..به جلسه کنکور تو سالن امتحانات دانشکده برق..روز اعلام نتایج..روزی که خشمم رو روی در اتاقم خالی کردم..به یاد گچ های دیوار که از شدت ضربه ریخت و همیشه جاش هست، چه رو دیوار چه رو قلبم..

اون روزی که با پدر و مادرم خداحافظی کردم و برگشتم سمت حیاط خوابگاه..اولین عصر جمعه تنهایی..اولین استاد و اولین کلاس شنبه صبح شیمی عمومی..اولین گریه..

یاد همه روزای خوب و بد زندگی تو یه شهر غریب..یاد بچگی و بزرگ شدنمون..

امروز قراره مزین بشیم به لباس جناب ابن سینا و قراره قسم بخوریم..اما امروز اصلا فکر نمیکنم که لایقش باشم..فکر نمیکنم که به اندازه چهار سال علم بهم اضافه شده باشه و این بهم دلهره میده، دلهره ای برای شروع یک دوران جدید، دورانی که شاید مثل این چهار سال فرصت آزمون و خطا نخواهم داشت...

  • وارش بارانی

اگر بخواهم کودکیم را توصیف کنم ناچارم آن را حداقل به سه دوره تقسیم کنم دوره اول به قبل از دبستان برمیگردد که بچه ای بودم مهار نشدنی و پر حرف..هم بازی هایم همه پسر بودند یعنی مایع شرمساری است که هرچه به ذهن مبارکم فشار می آورم هیچ دختری در روزگار کودکیم پیدا نمی شود و از آنجا که دوروبری هایم اکثرا میانگین ده سالی از من بزرگتر بودند متاسفانه بسیار مورد سو استفاده قرار می گرفتم!

نه از آن سو استفاده ها ها..زبانم لال!..در میهمانی های خانوادگی مثلا مرا یه گوشه ای می کشانند و از من میخواستند از فانتزی هایم تعریف کنم و لابد در دل به من می خندیدند..و گاهی هم سوال های شیطنت آمیزی از این قبیل که کیو دوس داری؟ دوس داری با کی ازدواج کنی؟ و من هم متاسفانه جواب هایی میدادم که هنوز هم بابتشان شرمسارم و عده ای از آن از خدا بی خبر ها گاه گاهی با یادآوری آن سخنان بساط سرخی گونه های مارا فراهم میکنند.

سه سال اول ابتدایی در مدرسه پادشاهی کردم..دختری را تصور کنید با مقنعه سفیدی که کمی کج شده و مقدار متنابهی موهای خرمایی از آن بیرون زده و مانتو و شلوار گشاد سرمه ای به تن دارد و لبخند مضحکی بر لب! از آنجایی که اطرافیانم همگی بزرگتر از من بودند لذا من به ناچار دروس اولیه ابتدایی را از حفظ بودم و یکی از افتخاراتم این است که یک روز معلم کلاس آمادگی پدر و مادرم را خواست و به آنها گفت هوش این بچه را بردارید و از این مدرسه درب و داغان به در ببرید..نا گفته نماند که هنوز هم مادرم با آن خاطره پز می دهد!

در آن دوران سه ساله دریغ از یک جمله درس که خوانده باشم حتی مشق هایم را نیز با زور و تقلب مینوشتم! اما قهرمان بلا منازع کلاس بودم..یک بار کلاس دوم معلم پرورشی از معلمان خواست دانش آموزی را جهت مسابقات قرآن معرفی کند معلم نیز من را معرفی کرد و استدلالش هم این بود که تو چون درست خوب است باید به این مسابقات بروی..جای دوستان خالی در آن مسابقه که خواستم ادای عبدالباسط را دربیاورم چنان افتضاحی به بار آمد که حتی خواندن سوره توحید هم که از زمانی که زبان باز کردم خواندم نیز یادم رفت! جا دارد ذکر کنم که در این سه سال تنها نماینده مدرسه در مسابقات پیک نوروزی نیز بودم..

اما دوران پادشاهی تمام شد و به دلیل دعوای پدرم با مدیر مدرسه در مراسم جشن عبادت سوم دبستان پرونده ما از آن مدرسه بیرون آمد و به لطف همکاری پدرم با جامعه پزشکان و مرفه هان بی درد یک مدرسه شاخ و در خور و شان بنده پیدا شد که آنجا ثبت نام شدم!

سال چهارم دبستان شاید بدترین دوره تحصیلی من بود من که تا کنون دفتر را از نوع تعاونی و خودکار را از نوع بیک و مداد را از نوع سوسمار نشان و استدلر میشناختم ناگهان وارد دنیای دفتر های باربی و لوازم التحریر فایبرکستل و کیف و کفش های قشنگ شدم..مدرسه ای که همه از خانواده های پولدار بودند و از سال چهارم دبستان تست میزدند و قلمچی میرفتند..به همین سوی چراغ

خب بدیهیست که آن قهرمان بلامنازع تبدیل شد به یک دانش آموز متوسط به پایین کلاس..کسی هم تمایلی برای دوستی با من نداشت..معلمان گرامی نیز من را از رده خارج کرده بودند..ضربه روحی بدی بود..در آن سن..

سال پنجم دبستان بی شعور ترین انسان روی کره خاکی معلم ما بود که به نظرم واژه مقدس معلمی حیف است که برای این شخص به کار گرفته شود..من فرد منفور کلاس بودم..

روز معلم! کابوس من بود..کادو های رنگارنگ بچه ها و کادوی حقیر من..پولی جمع شد تا برای معلم سکه بخرند..ربع سکه خریداری شد اما واکنش ایشان این بود که کلاس بغلی نیم خریدند شما ربع!! و در اقدامی زننده کادو های من و چند دانش آموز دیگر را به دلیل کم ارزش بودن پس داد!

موقع امتحان تیزهوشان بود و فرد مذکور کارت های ورود به جلسه را برای توزیع به کلاس آورد اما هرچه منتظر ماندم اسم مرا صدا نکرد..و در آخر که زنگ خورده بود گفت عیبی نداره حالا مگه تو قبول میشی..الکی امتحان بدی..

پدرم که بعد از کلاس تقویتی به دنبالم آمد و چشم های اشک بارم را دید مدرسه را روی سرش گذاشت و با تهدید و ارعاب توانست معرفی نامه ای از مدرسه بگیرد تا من بتوانم آزمون بدهم...آزمون من اما جدا از همه بچه ها و به صورت غریبانه ای برگزار شد..

روز اعلام نتایج خانم دیو اسم چندتا از سوگلی هایش را خواند و رسید به اسم من و گفت تو؟؟؟؟؟ مگه میشه تو که هیچ کلاسی نرفتی... آن روز بود که فهمیدم تقدیر اگر بخواهد خیلی اتفاق ها می افتد...

  • وارش بارانی