وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

چند روز پیش در حین تدریس کتاب جدید التالیف انسان و محیط رسیدم به جایی که در مورد سفرنامه صحبت میکرد از بچه ها خواستم بنویسن ولی خب تهش شد شبیه زنگ انشا تابستان خود را چگونه گذراندید، بچه ها هم علاقه ای به خوندن سفرنامه برادران امیدوار نشون ندادن..بیشتر ترجیح میدن تو کلاس حرف بزنیم باهم کلا تو فاز خودشونن یهو وسط کلاس صدای بوق ماشین میاد میگن این علی چلسیه! بعد پنج دقیقه میخندن..یهو صدای اس ام اس موبایلشون میاد کل کلاس ده دقیقه میخنده..دانش آموزای عجیبی دارم امسال..اگه کمی بهشون دقت کنم ماجراهای زیادی برای گفتن دارن اما امسال زیاد دقت نمیکنم...

از اون موقعی که عقد کردیم بهنام اصرار داشت که بریم مشهد اما میدونستیم که دانشگاه در قالب ازدواج دانشجویی میبره و نخواستیم خیلی تو خرج بیفتیم..قرار بود با یکی از دوستامون بریم که چهارتایی خوش بگذرونیم که اونا پیچوندن..ناراحت شدم..چون پیشنهاد باهم بودن از طرف من بود حس کردم پس زده شدم اما خب ذره ای از این حس رو به بهنام منتقل نکردم..تاریخ کاروان ها افتاده بود تو اسفند و متاسفانه یا خوشبختانه اسفند شلوغ ترین تایم کارخونه هست و بهنام هم همه ی مرخصی هاشو استفاده کرده بود..ترجیح دادیم سرشونو شیره بمالیم و استعلاجی بگیریم اونم فقط دو روز..

اینبار هم متاسفانه تایم سفر ما مصادف شد با سقوط هواپیمای تهران یاسوج و ما موندیم و قسم های خانواده که هوایی نرین..راه مشهد کسل کننده اس..مدت هاست که فقط جاده هراز رو میتونم تحمل کنم و حتی مسافت یک ساعته تا ساری هم برام غیر قابل تحمله..اما چاره ای نبود..

اینبار خوشبختانه ماشین خلوت گیرمون اومد و تونستیم تا صبح بخوابیم تا راه سفر کمی کوتاه بشه برامون..حدود ساعت چهار رسیدیم ترمینال مشهد...وای که چقدر از راننده های دربستی ترمینال بدم میاد.. مثل کفتار بهت حمله میکنن و قیمت مسیر دو تومنی رو بیست تومن حساب میکنن...عین چهار سال دانشگاه گرفتار این جماعت بودم

بارون میومد و سرد بود و خوابمونم می اومد و بهنامم آدم چونه زنی نبود همه این ها باعث شد پونزده هزار تومن بابت یه مسیر خیلی کوتاه پول بدیم که فرداش با اسنپ حساب کردیم دو تومن بود! رسیدیم به هتل و بار و بندیل و تحویل دادیم و رفتیم حرم..

راننده تاکسی میگفت از پاییز تا حالا اولین بارون مشهده..حرم خلوت بود نماز صبح تموم شده بود با بهنام قرار گذاشتم یه ساعت دیگه جلو ناودون طلا..مثل همیشه موقع دعا یادم رفت چی بگم فقط گفتم خدایا همونا که خودت میدونی..زیره بارونه تو حرم امام رضاس دیگه دست مونو رد نکن..به بهنام که رسیدم داشتن نقاره میزدن..شاید از موسیقی چیزی سر در نیارم ولی به نظرم نقاره زنی حرم اصلا ریتم منظم و موسیقیایی نداره..اما یه حس معنوی داره لذت بخشه..برگشتیم به هتل..خیلی خسته بودیم و خوابیدیم..موقع ظهر برامون جلسه توجیحی گذاشتن..ما به همراه چندین دختر و پسر دیگه تو رستوران هتل جمع شدیم و یه اقایی تو جیهمون کرد که برنامه چیه..ما از اولشم قصدهمراهی با برنامه هاشون رو نداشتیم فقط ممنونشون بودیم که یه هتل پنج ستاره رو در اختیارمون گذاشتن..به ما زن ها  چادر سفید هدیه دادن که شب باهاش در مراسم حرم شرکت کنیم..

ناهار خوردیم ورفتیم موزه نادرشاه..همون جایی که تو بچگی عکس داشتم با اون مجسمه معروف نادر..یه گروه بچه مدرسه ای هم ریخته بودن تو باغ..دم در هم نفری پنج تومن ورودی دادیم..وقتی بچه بودم به نظرم با شکوه تر میومد..بر خلاف من بهنام خیلی خوشش اومده بود کلا علاقه زیادی به عتیقه جات داره البته ناگفته نمونه یکی از رویاهاشم یافتن یکی از اینا و فروختن و پولدار شدنه!

بعدشم رفتیم بازار به اصرار من بهنام یه چیزی برای خودش برداشت و قبل اینکه از اتاق پرو بیاد بیرون من حساب کردم و گفتم کادوی روز مهندس!

شب چادر سفید سر کردم و همراه چندین زوج دیگه رفتیم رواق فاطمه زهرا حرم..سخنرانی که قرار بود بیاد نیومد به جاش یه آقایی اومد و جک های بی مزه زن و شوهری تعریف کرد و قول دادن فردا تو جشن برج سپید جبران کنن برامون..شام مهمون مهمانسرای حضرت بودیم

صبح فردا اسنپ گرفتیم و رفتیم توس..از مشهد تا توس یازده تومن..عذاب وجدان هم داشتیم بابت پیچوندن مسئول کاروان که نرفتیم برج سپید در جشن با شکوه شون شرکت کنیم..فردوسی اما خیلی خوب بود..هرچند رفته بودم و چیز جدیدی برام نداشت اما اون موقع که رفتم اخوان ثالث رو نمیشناختم و دیدن مزارش خیلی برام خوشایند بود..یکی از تشابهات منو بهنام اینه که همه کارا رو خیلی سریع انجام میدیم کل گشتن مون در مزار فردوسی نیم ساعت هم نشد خیلی هم لذت بردیم و کیف کردیم بعدش رفتیم طرقبه..کمی زعفران و این قبیل چیزها برای سوغات خریدیم..

ظهر رسیدیم هتل ناهار خوردیم و وسایلمون رو جمع کردیم رفتیم حرم زیارت و خدافظی..

دیگه نه وقت سفر زمینی مونده بود نه حوصله اش بود..ساعت شیش و نیم بدون اطلاع کسی از خانواده سوار هواپیما شدیم..اگه سقوط میکردیم و میمردیم خیلی بد میشد خداییش..

سالم رسیدیم ساری و بعدش رفتیم خونه خوابیدیم..بهنام چهار و نیم و من شیش نیم بیدار شدیم و رفتیم سر کار..


 اینم شبیه همون تابستان خود را چگونه گذراندید شد..معلم که اینه چه توقعی از دانش آموزا دارین؟!


  • وارش بارانی