وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بخشش» ثبت شده است

من فکر میکنم بیشتر زندگی ما در واقع در توهم ما شکل میگیره

ما فکر میکنیم که کسی یا چیزی رو دوست داریم ولی در واقع نداریم

ما فکر میکنیم کسی رو بخشیدیم ولی در واقع نبخشیدیم

ما فکر میکنیم چیزی یا کسی رو فراموش کردیم ولی در واقع نکردیم...

ممکنه زمان زیادی هم برای زندگی در توهممون صرف کرده باشیم..ممکنه این وهم اینقدر وسیع باشه که بخش عمده ای زندگیتو در بر بگیره

افسانه سی و چند سالی داشت زندگی موفقی داشت مدرک تحصیلی عالی شغل عالی همسر خوب بچه های دوست داشتنی..برام زندگیشو تعریف کرد اینکه یه روزی به جای قلبش به مغزش گوش کرد و با کسی ازدواج کرد که پدرش انتخاب کرد اینکه الان خیلی راضیه اینکه اونی که تو دوران دانشجویی دوستش داشت اصلا لایقش نبود..اینکه الان خیلی همسرشو دوست داره و زندگی خیلی فراتر از احساساته..گفتم اون پسره چی شد آخرش..گفت رفت آلمان..ازش خبر داری؟..وقتی مقالم تو فلان همایش اول شد بهم ایمیل زدو تبریک گفت..بچه داره..موهاشم یه کم ریخته..

افسانه عاشق زندگیش بود از ته دلش میگفت خدا نیاره روزی رو که بدون همسرم باشم..

ولی برق چشماش موقع تعریف از اون پسر مفهومش این بود که فراموش نکرده..مفهومش این بود در کمال وفاداری به همسرش اما با ایمیل اون فرد دلش لرزید..ولی هیچ وقت از انتخابش پشیمون نیست

فقط عشق نیست آدما آرزوهاشونم فراموش نمیکنن..من نکردم..وقتی آرزوم جلوی چشمام در حال نابودی بود هیچ سوگواری نکردم..مثل خیلی ها تو این شرایط در اتاقو نکوبیدم و بلند گریه نکردم..بهش فکر نکردم..آغوش باز و ای شمشیر ها مرا بپذیرید..

اما امشب دیدن یک سری چیزهایی که منو یاد آرزوم انداخت..فکر اینکه وقتی اینا رو تماشا میکردم چه تصوری از امروز داشتم و امروز واقعا چیه..فکر اینکه دل چی میخواست..فکر اینکه هیچ وقت هیچ چیز مطابق دل نشد..فکر اینکه دل هنوزم میخواد..فکر اینکه خدا نخواست..اما دل تا ابد خواهد خواست..فکر اینکه هیچ وقت بعد از اون به دلم فکر نکردم

همه اینا برام این معنی رو داشت که اینقد توهم فراموش کردن نزن..پاش بیفته دلت هنوزم همون زندگی رو میخواد..اینو باید پذیرفت..فکر میکنم پذیرش این موضوع تحمل حقیقت رو بیشتر میکنه



عکس اتاقم..روزهای کنکور..روزهایی که آرزوهایی داشتم..

  • وارش بارانی

من هیچ وقت به گداهای خیابون پول نمیدم  اما یه گروهی که همیشه سعی میکنم یه پولی بهشون بدم نوازنده های دوره گرد هستن..خیلی احساس خوبی بهم میده یه نفر تو خیابون بزنه و بخونه..یه بارم تو ورودی مترو انقلاب یه پسر گیتار میزد و میخوند که به جرأت میتونم بگم صداش از هشتاد درصد خواننده های امروزی بهتر بود خیلی منو مبهوت خودش کرد مخصوصا با اون شعر زیبای هایده..وقتی که من عاشق میشم دنیا برام رنگ دیگه اس..

یه پسره هست تو اول پلیس راه آمل اکثر اوقات میاد تو اتوبوسها و تار میزنه و میخونه..من و دوستمم باهاش خیلی خاطره داشتیم یعنی نه با خودش بلکه با اوقاتی که میومد تو ماشین و میخوند..این دفعه ام تا اومد داخل ما پرت شدیم به سوی خاطرات..که مثلا یه بار یادته تولدت بود بهش گفتیم برامون تولدت مبارک بزنه!

این دفعه یه پسر بچه پنج شیش ساله ام همراش بود که تنبک میزد..با این که خود نوازنده اصلی خیلی کم سن و سال بود اما این بچه بابایی صداش کرد..متاسفانه هیچ پولی همرام نبود که بهش بدم از تو کیفم یه آبمیوه درآوردم و دادم به بچه..اونم با یه لبخند خاصی نگام کرد..قیافه خیلی معصوم و در عین حال شرری داشت صورتش آفتاب سوخته بود و چشماش برق میزد..اونا تو اتوبوس نشستن و تا بابل همراه ما شدن

من برخلاف خیلی از دخترا از بچه ها متنفرم! از آدم هایی هم که عکس پروفایلشونو عکس این بچه های روس کته (=بچه ی روس، کنایه از بچه زیبا!!) میزارن متنفرم. راستش اونقدرا هم بد ذات نیستم اما معتقدم بچه باید اندازه انسان بالغ فهم و شعور داشته باشه و وقتی براش توضیح میدی ببین من الان درس دارم یا سرم درد میکنه و تو نباید ونگ بزنی اونم بفهمه و مثل بچه آدم یه گوشه بشینه! فکر نمیکنم توقع زیادی باشه!! اما تنها گروه بچه ها که من خیلی دوسشون دارم پسر بچه ها هستن اونم در سن پنج شیش سالگی تا قبل از بلوغ. دوسشون دارم مخصوصا وقتایی که میخوان ثابت کنن مردن! از دختر ها که متنفرم مخصوصا اونایی که لوس حرف میزنن و تو عروسیا مو شینیون میکنن و لباس عروس میپوشن!

خلاصه انگار این بچه هم علاقه رو تو چشمای ما خوندو اومد سمت صندلی ما..بهش گفتم اسمت چیه؟ گفت ها؟! (از این به بعد شما هر مکالمه رو به این صورت تصور کنین که من هر سوالو هفت هشت بار میپرسم و اون همش میگه ها؟! ها؟! ) فکر کنم گوشش سنگین بود خلاصه با زحمت فراوان فهمیدیم اسمش ابلفضله..پرسیدم خب کلاس چندمی (اون سیر بازم تکرار شد) آخرش دستشو آورد بالا و پنجو نشون داد..گفتم اوه باریکلا چه بزرگی تو کلاس پنجم!! خیره شده بود به منو دوستم پلکم نمیزد..گفتم خب دوس داری چیکاره بشی.. پاسخش فقط ها؟! و سکوت بود..گفتم لابد خلبان؟ سکوت کرد گفتم آخه پسرا معمولا دوس دارن خلبان بشن..یا دکتر..یا مهندس..یا پلیس.. دوید رفت پیش باباش.. گفتم خب لابد بیخیال ما شده..دوباره برگشت گفت..باز بگو.. گفتم چی؟ گفت از این چیزایی که میگفتی دیگه..دکتر مهندس ازینا..(اصلا واضح حرف نمیزد) گفتم خب شغلای زیادی وجود داره من خودم دوس داشتم دکتر بشم دوستم گفت من دوس داشتم فضا نورد بشم خلاصه یه کم شغلا رو براش نام بردیم و بازم دوید رفت پیش باباش که از خستگی داشت بیهوش میشد..اومد سمت ما تو چشام زل زد و گفت من مرسه (مدرسه) نمیرم..من بزرگ شدم میرم خدمت!! دوستم گفت خب بعد از خدمتت چی..دوباره دوید رفت پیش باباش..دوباره برگشت خدمتم تموم شد میرم مکانیکی

تقریبا رسیده بودن ..ذهنم همش درگیرش بود و حالت چشمای کنجکاوش یادم نمیرفت..به این فکر کردم ما که رویای بچگیمون اون بود این شدیم..این بچه چی میخواد بشه..

  • وارش بارانی

همیشه فکر می کنم من آدم کینه ای نیستم..اصلا چطور میشه نبخشید؟

نیازی به عذرخواهی نیست..تو اولین لحظه پس از ظلم ازش می گذرم، حتی گاهی برای خودم دلیل و برهان جور میکنم که فرد خاطی ناگزیر بوده..اگر من در اون شرایط بودم با اون محیط بزرگ میشدم شاید..شاید همین واکنش رو داشتم

وسط نماز جماعت بود که پیش نماز اعلام کرد بعد نماز عشا میخوایم برای پدرش نماز شب اول قبر بخونیم هرکی دوست داره بمونه

حالم بد شد..یادم اومد..همه لحظه هام مثل برق از چشمم گذشت..تو نماز دوم اصلا نفهمیدم دارم چی میخونم همه حواسم درگیر جنگ داخلیم بود..یه چشمه هایی هنوز تو وجودم بود که میگفت پدرش ک گناهی نداره تو بخون تا برات بخونن تو ببخش که ببخشنت اما یه نیروی قوی و محکمی هم از درونم فریاد میزد نه!!

خانم شمسی حرفای زیادی زد اما یکیش که همیشه یادم بود این بود که از وقتی پدرم مرد منو برادرم یه تصمیم مهم گرفتیم تصمیم گرفتیم جوری کار کنیم که هر کی کارش گیر ما بود آخرش بگه خدا پدرشو بیامرزه..میگفت فقط این دلشو آروم میکنه

من نمیدونم بعدها میتونم این خدا بیامرزی رو برای پدر مادرم بخرم یا نه..

نتونستم..نشد..بعد از تموم شد نماز اولین نفری شدم که از اونجا بلند شد..فهمیدم بخشیدن آسونه اما فراموش کردن نه!

  • وارش بارانی

دری به تخته خورد و ما رفتیم حرم مطهر..و دری به تخته خورد ژتون غذایی از آشپزخانه حرم به ما رسید..من و دو عدد از دوستانم..در حالی که از شدت گرسنگی و خستگی و هزاران کوفت دیگر به سرعت در حال حرکت به سمت غذاخوری بودیم سر راه پیرزنی جلویم را گرفت

بخشید شما ژتون دارید؟!

بله

میشه بدین به من آخه..

نگذاشتم باقی حرفش را بزند و با گفتن این حرف زیر لب که خودم میخوامش به سرعت خودم رو به دوستانم رسوندم..

وقتی روی صندلی نشستم تازه فهمیدم چه غلطی کردم..نمی دانستم باید چه کار کنم؟! اصلا من چرا آمده بودم اینجا؟! من که شاید پول موجود در کارتم بتواند حداقل یک سال وعده غذاییم را تامین کند چه نیازی به این غذا داشتم؟! ارزش معنوی..خب کمرم را بزند این معنویت..

با دوستانم مطرح کردم،،آنها سعی کردن دلداریم بدهند که نه بابا لابد کارش همینه هر روز میاد اینجا..تو چقد ساده ای..غذاتو بخور بابا..

اشک هایم چیزی نمانده بود که بریزد..حالم از خودم به هم میخورد..در کمال ناباوری دیدم پیرزن مذکور آمد و پشت میز ما نشست..فقط ماتم برده بود..روم نمیشد هیچ حرفی بزنم..دوستم یک نگاه به من کرد و گفت: حاج خانوم مسافری؟!    پیرزن درحالی که مشغول کارش بود گفت نه مادر مال همین جام..

چیز حاصی از گلویم پایین نمیرفت..زیر چشمی پیرزن را دیدم که غذا را در نایلونی میریخت تا ببرد..حتی با خودش بطری هم آورده بود و آب روی میز رو هم برداشت

دوستم گفت تو که چیزی از غذات نخوردی اگه دست زده نیست بده به این زنه تا عذاب وجدان کوفتیت تموم شه

روم نمیشد..گفتم شاید بهش بربخوره..هیچی نگفتم..دوستم گفت حاج خانوم اگه غذا میخواین این دست زده نیستا..

من نه..واسه مریض میخوام باید ببرم براش

بعد نایلونش رو آورد گفت بریز اینجا..منم نهایت ایثارم شکل گرفت و پریدم از خادم یک ظرف یک بار مصرف گرفتم و غذا رو ریختم اونجا و بهش تقدیم کردم..

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داشتیم از پیاده رو میگذشتیم و طبق معمول یک سمت خیابون مقدار متنابهی آب جمع شده بود..پیاده رو تنگ بود و از روبه رو هم کلی آدم میومدنو میرفتن..یهو یکی از دوستام برگشت گفت:شما چرا هی خودتونو میکشین کنارو میرین تو آبا..بذار یه کم اینا خودشونو کنار بکشن

تا حالا همچین موردی به ذهنم نرسیده بود اینکه آدما به این موردم اهمیت میدن..اینم سختی محسوب میشه که آدما ازش فرارین..

من زیربار نرفتم گفتم نه بابا هیچکی به این قضیه اهمیت نمیده انتخاب نمیکنه که کدوم سمت بره..اتفاقی پیش میاد

تصمیم گرفتیم برای امتحان خودمونو کنار نکشیم و ری اکشن آدما رو ببینیم

ما ایستادیم..مرده هم ایستاد..چندثانیه گذشت..به زور خودشو از سمت چپ ما رد کرد..دومی هم..سومی هم..

آدما میخوان مسیر مستقیم خودشونو برن..راه کج کردن سخته خب!!

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بچه ها جزوه هاشونو به کسی نمیدن..دیگه همه هم میدونن..کسی به کسی رو نمیندازه..حتی کسی که داره میره جزوه ها رو کپی کنه واست کپی نمیکنه مگه اینکه توام قبلا اینکارو براش کرده باشی..وقتی دستکش لاتکس یادت رفته و فردا آزمایشگاه داری اونی که داره میره داروخونه واست نمیخره چون اگه میخوای باید توام سختی بکشیو باهاش بری

=========================

حالم از خودم بهم میخوره که از وقتی اومدم دانشگاه اینقد هیولا شدم

  • وارش بارانی