وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هراز» ثبت شده است

وطن همیشه خوشاینده..وقتی از کشورت مهاجرت میکنی دلت براش تنگ میشه برای همه جاش دلت فقط میخواد جایی قدم بزنی که آدما فارسی حرف بزنن..چهره ها ایرانی باشه. وقتی تو شهر خودت نباشی دلت هوای اونجا رو میکنه فرقی نمیکنه حتی اگه تو بهترین امکانات پایتخت باشی دلت واسه همون شهر کوچیک و آشنا تنگ میشه...آهنگای محلیتو دانلود میکنی..اگه همشهریاتو ببینی ذوق میکنی. اگه توی شهر خودتم باشی اگه روستا یا ییلاقی داشته باشی آخر هفته ها دلت هواشو میکنه تو خاکش که قدم میزنی میگی وقتی مردم جنازم میاد اینجا یه روزی تن من خاک اینجا میشه...

فکر کن تو ماشین خوابیدی و با بوی بهار نارنج و رطوبتی که میاد زیر دماغت بیدار میشی...

کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خودش ببرد هرکجا که خواست


پی نوشت: عنوان از کتاب زیبای نادر ابراهیمی
  • وارش بارانی

من هیچ وقت به گداهای خیابون پول نمیدم  اما یه گروهی که همیشه سعی میکنم یه پولی بهشون بدم نوازنده های دوره گرد هستن..خیلی احساس خوبی بهم میده یه نفر تو خیابون بزنه و بخونه..یه بارم تو ورودی مترو انقلاب یه پسر گیتار میزد و میخوند که به جرأت میتونم بگم صداش از هشتاد درصد خواننده های امروزی بهتر بود خیلی منو مبهوت خودش کرد مخصوصا با اون شعر زیبای هایده..وقتی که من عاشق میشم دنیا برام رنگ دیگه اس..

یه پسره هست تو اول پلیس راه آمل اکثر اوقات میاد تو اتوبوسها و تار میزنه و میخونه..من و دوستمم باهاش خیلی خاطره داشتیم یعنی نه با خودش بلکه با اوقاتی که میومد تو ماشین و میخوند..این دفعه ام تا اومد داخل ما پرت شدیم به سوی خاطرات..که مثلا یه بار یادته تولدت بود بهش گفتیم برامون تولدت مبارک بزنه!

این دفعه یه پسر بچه پنج شیش ساله ام همراش بود که تنبک میزد..با این که خود نوازنده اصلی خیلی کم سن و سال بود اما این بچه بابایی صداش کرد..متاسفانه هیچ پولی همرام نبود که بهش بدم از تو کیفم یه آبمیوه درآوردم و دادم به بچه..اونم با یه لبخند خاصی نگام کرد..قیافه خیلی معصوم و در عین حال شرری داشت صورتش آفتاب سوخته بود و چشماش برق میزد..اونا تو اتوبوس نشستن و تا بابل همراه ما شدن

من برخلاف خیلی از دخترا از بچه ها متنفرم! از آدم هایی هم که عکس پروفایلشونو عکس این بچه های روس کته (=بچه ی روس، کنایه از بچه زیبا!!) میزارن متنفرم. راستش اونقدرا هم بد ذات نیستم اما معتقدم بچه باید اندازه انسان بالغ فهم و شعور داشته باشه و وقتی براش توضیح میدی ببین من الان درس دارم یا سرم درد میکنه و تو نباید ونگ بزنی اونم بفهمه و مثل بچه آدم یه گوشه بشینه! فکر نمیکنم توقع زیادی باشه!! اما تنها گروه بچه ها که من خیلی دوسشون دارم پسر بچه ها هستن اونم در سن پنج شیش سالگی تا قبل از بلوغ. دوسشون دارم مخصوصا وقتایی که میخوان ثابت کنن مردن! از دختر ها که متنفرم مخصوصا اونایی که لوس حرف میزنن و تو عروسیا مو شینیون میکنن و لباس عروس میپوشن!

خلاصه انگار این بچه هم علاقه رو تو چشمای ما خوندو اومد سمت صندلی ما..بهش گفتم اسمت چیه؟ گفت ها؟! (از این به بعد شما هر مکالمه رو به این صورت تصور کنین که من هر سوالو هفت هشت بار میپرسم و اون همش میگه ها؟! ها؟! ) فکر کنم گوشش سنگین بود خلاصه با زحمت فراوان فهمیدیم اسمش ابلفضله..پرسیدم خب کلاس چندمی (اون سیر بازم تکرار شد) آخرش دستشو آورد بالا و پنجو نشون داد..گفتم اوه باریکلا چه بزرگی تو کلاس پنجم!! خیره شده بود به منو دوستم پلکم نمیزد..گفتم خب دوس داری چیکاره بشی.. پاسخش فقط ها؟! و سکوت بود..گفتم لابد خلبان؟ سکوت کرد گفتم آخه پسرا معمولا دوس دارن خلبان بشن..یا دکتر..یا مهندس..یا پلیس.. دوید رفت پیش باباش.. گفتم خب لابد بیخیال ما شده..دوباره برگشت گفت..باز بگو.. گفتم چی؟ گفت از این چیزایی که میگفتی دیگه..دکتر مهندس ازینا..(اصلا واضح حرف نمیزد) گفتم خب شغلای زیادی وجود داره من خودم دوس داشتم دکتر بشم دوستم گفت من دوس داشتم فضا نورد بشم خلاصه یه کم شغلا رو براش نام بردیم و بازم دوید رفت پیش باباش که از خستگی داشت بیهوش میشد..اومد سمت ما تو چشام زل زد و گفت من مرسه (مدرسه) نمیرم..من بزرگ شدم میرم خدمت!! دوستم گفت خب بعد از خدمتت چی..دوباره دوید رفت پیش باباش..دوباره برگشت خدمتم تموم شد میرم مکانیکی

تقریبا رسیده بودن ..ذهنم همش درگیرش بود و حالت چشمای کنجکاوش یادم نمیرفت..به این فکر کردم ما که رویای بچگیمون اون بود این شدیم..این بچه چی میخواد بشه..

  • وارش بارانی
اینجا همون هرازه همون جایی که گوگوش پشت موتور بهروز وثوق بهش میگفت دوستت دارم همون جایی که بوی مسافرای نوروزی میده..
فلش بک: من و سپیده نشسته بودیم رو به جاده و ماشینارو نگاه میکردیم بهش گفتم میدونی دلم چی میخواد دلم میخواد سوار یکی از این ماشینا شم و فقط برم..کسی ازم نپرسه کیم و کجا میرم..
هراز پر از زیباییه پر از راز..وقتی ازش میگذرم نقابمو یه جاهایی شاید نزدیکای همون پیست آبعلی یا شاید اطراف همون دریاچه سبز جا میزارم..راستش نمیدونم کی..نمیدونم منه بی نقاب کدومم..کدومش راسته..
هراز رویاییه..یه رویای قشنگ بین کوه و مه و نور..یه سرش هیولای تهران..پر از واقعیت و زندگی پر از جنگ برای بقا..پر از درس و پول و هواپیما.. یه سرش هم لطافت شمال بوی بهارنارنج و رخت خواب خونه پدری
هراز فقط یه جاده نیست..هراز خلاصه ای از زندگی منه
  • وارش بارانی

بایدامشب بروم.. باید امشب بروم و چمدانی که به اندازه پیراهن تنهایی من جا داذرد بردارم و به سمتی بروم که در آن پنجره ها روبه تجلی بسته است!! بسته است.. هممین..

  • وارش بارانی