وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

ما موجودات عچیبی بودیم، پر از اراده، پر از انگیزه، اما اراده و انگیزه برای چی..این سوالی هست که اگر پاسخش روشن بود، امروز هدف زندگی ما هم معلوم بود..

تست زدن از پایه چهارم ابتدایی..

تلف شدن همه ی تابستان های نوجوانی  در مدرسه ( سال تحصیلی بی وقفه!) از پایه اول راهنمایی..

هر روز پنج صبح بیدار شدن و چندین کیلومتر رفتن به خارج از شهر به بهانه مدارس سمپاد..

شروع کلاس درس یک ساعت زودتر از همه ی مدرسه های شهر به بهانه کتاب های طبیعت در حرکت و شیمی زیبا و...

تا سه بعد از ظهر مدرسه بودن

درگیر شدن با ازمون های شبه کنکور مبتکران و رقابت بر سر تراز و رتبه از اول راهنمایی

برگزاری ازمون ورودی برای کلاس های جمعه و رقابت چندین نوجوان برای اینکه جمعه ها هم به مدرسه بروند از پایه سوم راهنمایی

استرس و استرس و استرس همیشگی هر ازمونی از پایه اول راهنمایی

کلاس های المپیاد  وجمعه های سیاه..از هفت صبح تا پنج بعد از ظهر..از اول دبیرستان

و کنکور و روزی هیجده ساعت مفید درس خواندن در هفده سالگی..

خداحافظی با رویای روپوش سفید در پایان..

اما هیچ وقت فکر نکنید ما بچه های افسرده یا بیمار روانی بودیم، نه، ما بسیار شاد بودیم، از درس خواندن لذت میبردیم..مدرسه مثل خانه ما بود حتی گاهی صمیمی تر..کتاب هم میخواندیم حداقل خیلی بیشتر از الان..مجله چلچراغ و دوچرخه هم میخواندیم..و کلا آدم های مفیدی بودیم..

چیزی که امروز برام خیلی عجیبه..چطور؟؟ چطور ما برای اینکه پذیرفته نشدیم که جمعه هم به مدرسه بریم گریه میکردیم؟؟ چرا یک نوجوان بازیگوش حتی دوست نداشت جمعه هم استراحت کند؟چه انگیزه ای؟؟ و اگر همه ی این انرژی ها هر جای دیگری صرف میشد چه نتیجه ای داشت؟؟

اما اوضاع در آموزش عالی فرق میکرد..خیلی هم عالی نبود!! فاصله خوابگاه تا دانشگاه که یک ربع هم نبود با هزار فحش و ناسزا به خودمان و استاد و تقدیر از خواب بیدار میشدیم..درس خواندن شد فقط برای شب امتحان آن هم با میزان زیادی حالت تهوع..در به در دنبال این بودیم که کلاس تعطیل کنیم بریم ولایت..میزان مطالعه افت کرد..یک خستگی و رخوت همیشگی امد که خودمان هم نمیدانیم چه مرگمان است..

برای خودم هم غیر قابل باور است که این دو آدم یک نفر است؟؟

حتی امروز هم در محیط کار وقتی میبینم از علم و تخصص من هیچ استفاده ای نمیشود، وقتی میبینم همه ی این کارها رو حداکثر با دیپلم هم میتوانستم انجام دهم..دیگر چه می ماند از آدم؟؟

پ.ن: به بهانه بوی ماه مهر




  • وارش بارانی

اگر بخواهم کودکیم را توصیف کنم ناچارم آن را حداقل به سه دوره تقسیم کنم دوره اول به قبل از دبستان برمیگردد که بچه ای بودم مهار نشدنی و پر حرف..هم بازی هایم همه پسر بودند یعنی مایع شرمساری است که هرچه به ذهن مبارکم فشار می آورم هیچ دختری در روزگار کودکیم پیدا نمی شود و از آنجا که دوروبری هایم اکثرا میانگین ده سالی از من بزرگتر بودند متاسفانه بسیار مورد سو استفاده قرار می گرفتم!

نه از آن سو استفاده ها ها..زبانم لال!..در میهمانی های خانوادگی مثلا مرا یه گوشه ای می کشانند و از من میخواستند از فانتزی هایم تعریف کنم و لابد در دل به من می خندیدند..و گاهی هم سوال های شیطنت آمیزی از این قبیل که کیو دوس داری؟ دوس داری با کی ازدواج کنی؟ و من هم متاسفانه جواب هایی میدادم که هنوز هم بابتشان شرمسارم و عده ای از آن از خدا بی خبر ها گاه گاهی با یادآوری آن سخنان بساط سرخی گونه های مارا فراهم میکنند.

سه سال اول ابتدایی در مدرسه پادشاهی کردم..دختری را تصور کنید با مقنعه سفیدی که کمی کج شده و مقدار متنابهی موهای خرمایی از آن بیرون زده و مانتو و شلوار گشاد سرمه ای به تن دارد و لبخند مضحکی بر لب! از آنجایی که اطرافیانم همگی بزرگتر از من بودند لذا من به ناچار دروس اولیه ابتدایی را از حفظ بودم و یکی از افتخاراتم این است که یک روز معلم کلاس آمادگی پدر و مادرم را خواست و به آنها گفت هوش این بچه را بردارید و از این مدرسه درب و داغان به در ببرید..نا گفته نماند که هنوز هم مادرم با آن خاطره پز می دهد!

در آن دوران سه ساله دریغ از یک جمله درس که خوانده باشم حتی مشق هایم را نیز با زور و تقلب مینوشتم! اما قهرمان بلا منازع کلاس بودم..یک بار کلاس دوم معلم پرورشی از معلمان خواست دانش آموزی را جهت مسابقات قرآن معرفی کند معلم نیز من را معرفی کرد و استدلالش هم این بود که تو چون درست خوب است باید به این مسابقات بروی..جای دوستان خالی در آن مسابقه که خواستم ادای عبدالباسط را دربیاورم چنان افتضاحی به بار آمد که حتی خواندن سوره توحید هم که از زمانی که زبان باز کردم خواندم نیز یادم رفت! جا دارد ذکر کنم که در این سه سال تنها نماینده مدرسه در مسابقات پیک نوروزی نیز بودم..

اما دوران پادشاهی تمام شد و به دلیل دعوای پدرم با مدیر مدرسه در مراسم جشن عبادت سوم دبستان پرونده ما از آن مدرسه بیرون آمد و به لطف همکاری پدرم با جامعه پزشکان و مرفه هان بی درد یک مدرسه شاخ و در خور و شان بنده پیدا شد که آنجا ثبت نام شدم!

سال چهارم دبستان شاید بدترین دوره تحصیلی من بود من که تا کنون دفتر را از نوع تعاونی و خودکار را از نوع بیک و مداد را از نوع سوسمار نشان و استدلر میشناختم ناگهان وارد دنیای دفتر های باربی و لوازم التحریر فایبرکستل و کیف و کفش های قشنگ شدم..مدرسه ای که همه از خانواده های پولدار بودند و از سال چهارم دبستان تست میزدند و قلمچی میرفتند..به همین سوی چراغ

خب بدیهیست که آن قهرمان بلامنازع تبدیل شد به یک دانش آموز متوسط به پایین کلاس..کسی هم تمایلی برای دوستی با من نداشت..معلمان گرامی نیز من را از رده خارج کرده بودند..ضربه روحی بدی بود..در آن سن..

سال پنجم دبستان بی شعور ترین انسان روی کره خاکی معلم ما بود که به نظرم واژه مقدس معلمی حیف است که برای این شخص به کار گرفته شود..من فرد منفور کلاس بودم..

روز معلم! کابوس من بود..کادو های رنگارنگ بچه ها و کادوی حقیر من..پولی جمع شد تا برای معلم سکه بخرند..ربع سکه خریداری شد اما واکنش ایشان این بود که کلاس بغلی نیم خریدند شما ربع!! و در اقدامی زننده کادو های من و چند دانش آموز دیگر را به دلیل کم ارزش بودن پس داد!

موقع امتحان تیزهوشان بود و فرد مذکور کارت های ورود به جلسه را برای توزیع به کلاس آورد اما هرچه منتظر ماندم اسم مرا صدا نکرد..و در آخر که زنگ خورده بود گفت عیبی نداره حالا مگه تو قبول میشی..الکی امتحان بدی..

پدرم که بعد از کلاس تقویتی به دنبالم آمد و چشم های اشک بارم را دید مدرسه را روی سرش گذاشت و با تهدید و ارعاب توانست معرفی نامه ای از مدرسه بگیرد تا من بتوانم آزمون بدهم...آزمون من اما جدا از همه بچه ها و به صورت غریبانه ای برگزار شد..

روز اعلام نتایج خانم دیو اسم چندتا از سوگلی هایش را خواند و رسید به اسم من و گفت تو؟؟؟؟؟ مگه میشه تو که هیچ کلاسی نرفتی... آن روز بود که فهمیدم تقدیر اگر بخواهد خیلی اتفاق ها می افتد...

  • وارش بارانی

دوران راهنمایی برای من دوران عجیبی بود همه ی تعقیر و تحولات دوران بلوغ را اضافه کنید به رفتن به یک مدرسه خاص

میگویم خاص چون در جای خودش بسیار عجیب و جدید بود، بخش عمده بچه های آن مدرسه بچه پولدار بودند..از این کیف های قشنگ داشتند..لوازم التحریر فانتزی (فکر کنم علاقه حریصانه من به خریدن لوازم التحریر های گران از شهر کتاب از عقده ای در آن دوران نشأت میگیرد) خلاصه اینکه در عمرشان دفتر تعاونی نداشتند کتونی های مارک میپوشیدند و عید ها به دبی میرفتند. گروهی دیگری نیز در مدرسه ما بودند که از روستاهای دور میامدند هوش و استعداد در آنها غلیان میکرد (شاید قلیان!) بچه های صاف و ساده و بی نهایت دوست داشتنی.. آنها مقنعه هایشان را جلو میاوردند و از وسط صورت تا میکردند..در کلاس ساکت بودند و گوش میکردند..عده ای از آن گروه همان اول کار بریدند و مدرسه لوکس شهر را رها کرده و به مدرسه ای معمولی در روستای خود بسنده کردند..عده ای هم ماندند و در تاریخ آن مدرسه جاودانه شدند و بعدها ازآنها رتبه های یک رقمی و دورقمی درآمد..

بچه های شهری هم خنگ نبودند، آدم بده نبودند..به نظرم دختر اول راهنمایی نمیتواند آدم بده باشد..اینطور بزرگ شده بودند..به هر حال همه ما در یک آزمون ورودی پذیرفته شده بودیم.

من اما در هیچ دسته ای نبودم..از بچه های شهر ولی پولدار نه،از هر دو قشر دوست داشتم..دوستی با قشر مرفه برایم خوب بود چون آن زمان آنها کتاب هری پاتر میخواندند و من هم خواندم و این آغازی بود برای کتاب خواندن من، دوستی با قشر دوم هم چیزهایی به من آموخت که هنوز که هنوزاست برایم جز مقدس ترین هاست..

این روزها زیاد میگویند که ای کاش معلم اینقدر شعور داشته باشد که اول مهر شغل پدرها را نپرسد..

یک عدد معلم داشتیم سال اول که نه تنها شغل ها را پرسید که یک دفترچه هم درآورد و شغل ها را یادداشت و از بچه ها شماره شان را نیز گرفت که اگر جایی کارش گیر کرد از این رانت نیز استفاده کند.. یادم هست که ادعای فهم و شعور هم داشت اول کار گفت بچه ها من پدرم کشاورزه..کشاورزی خیلی افتخار داره یه وقت کسی خجالت نکشه اگه باباش کشاورز بود! یکی از بچه ها گفت شغل پدرم آزاده، معلم گفت چه آزادی؟ گفت خانم آزاد دیگه یعنی کارمند نیست معلم سه پیچ شد که خب بگو دخترم دقیقا کارش چیه، دختره گفت مغازه داره معلم گفت آفرین مغازه چی؟ دختر یه کم مکث کرد و آروم گفت سبوس فروشی..

بعد رسید به یک دختر از گروه شهری ها که ظاهرا از قبل نزد ایشان کلاس میرفت و تست میزد (در پنجم ابتدایی جهت قبولی در آزمون مدرسه مذکور) و با لبخندی افتخار آمیز گفت بعله...ایشون هم خانم ک.ع پدر پزشک..مادر پزشک از دانش آموزای گل من!!

اکثر بچه های اون مدرسه الان به جایی رسیدن..بعدها اینقدر باهم دوست شدیم که اون روز تلخ رو یادمون رفت..ما باهم دوست بودیم با اینکه یکی حجاب داشت یکی نه یکی باباش با ماکسیمای قرمز (اون موقع خیلی شاخ!! بود) میومد دنبالش یکی با چکمه های گلی، گاهی فکر میکنم اون بی آلایشی فقط تو بچه های اون سن پیدا میشه ما فقط تو اون سن میتونستیم با این همه تفاوت باهم اینقدر دوست باشیم

  • وارش بارانی

گفتم یه کتاب درسی بهم بدین لطفا..همدیگرو نگاه کردن دختر شیطونه گفت خانم کتاب من کثیفه بعد روبه دختر مظلومه کرد و گفت تو بده کتابتو

کتابو که باز کردم صفحه اولش خیلی درشت نوشته بود مهدی! زیرشم ازاین عکسای قلب و تیرو خون و این چیزا، صفحه رو عوض کردم چیزی با این مضامین نوشته بود: آه که تو هیچ وقت نمی دانی چقدر دوستت دارم مهدی جان عشقم نفسم ( و از این حرفا) در صفحات بعدم به نوعی رد پایی از این آقا مهدی یافت میشد..

از آنجایی که در مدرسه در قالبی بزرگتراز سنم فرو میروم تا کمی حساب ببرند از من ( چه حسابی هم میبرند) اولش خیلی عصبانی شدم..که آخه مگه این بچه پدر و مادر نداره..یعنی حتی یه بار اتفاقی هم شده کتابش رو نگاه نکردن؟!

اما کمی بعد یاد خودم افتادم وقتی سالهای نه چندان دور روی همین نیمکت ها نشسته بودم..یاد دوستانم..یاد آن عشق های اساطیری..یاد حرف آن استاد زبانم که میگفت in your age love dosent exsist یاد بدهکار نبودن گوش هایمان..یاد آن انرژی های بیخودی که صرف این چیزهای مسخره شد..دلم میخواست برم بهش بگم میفهممت اما وقت تو خیلی با ارزش تره..احساس تو، انرژی تو.. این مهدی یک خری هست مثل بقیه (بلانسبت) بزرگش نکن بتش نکن..بهش بگم تو این سنی که هستی هرچی بکاری بعدها درو خواهی کرد،کتاب بخون،هنر یادبگیر،درس بخون..غمگین نباش حق تو غم نیست تو این سن فقط باید شاد باشی

اما هیچ کدومو نگفتم..شاید چون عرضه شو نداشتم..شاید حوصله شو نداشتم..شاید چون فکر کردم گوشش بدهکار نیست. اما دلم براش سوخت،دلم میسوزه برای همه دخترای دبیرستانی، دلم میسوزه برای هرکسی که تازه اول راهه..باید شکست بخوره..محکومه به شکست و سرخوردگی، و اصلا معلوم نیست این تجربه به چه قیمتی تموم میشه!

اگر یه روز بچه دار شدم و دخترم یا پسرم خواست دنیا رو تجربه کنه باید بهش چی بگم؟ اگه پسرم ازم پرسید این نه اون نه پس چیکار کنم؟ چه جوابی براش دارم؟ ایمان تقوا عمل صالح؟ ورزش کن روزه بگیر؟! اگه دخترم حرفای نوجونی خودمو بهم پس داد چه جوابی بهش بدم؟ اگه عاشق شدن؟اگه خطا کردن؟ اگه نخواستن؟

  • وارش بارانی