وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

وارش بارانی

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است

گاهی هم با خودم لج میکنم..هزار و یک کار نکرده دارم اما دلم میخواهد هرکاری بکنم جز آن هزار و یک کار

یک مقاومت بی معنی..

وسط تماشای یک فیلم دلم برای خواهرم تنگ میشود، وسط نماز خواندن عجیب هوس خواندن فلان کتاب را میکنم،وسط درس خواندن دلم حرف زدن و چرت و پرت گفتن با دوستان را میخواهد، وسط کلاس دلم یک آهنگ شاد با صدای بلند میخواهد،وسط استراحت بعد ناهار دلم مسافرت با اتوبوس میخواهد و ...

وقتی که دلم این چیزهارا میخاد یعنی هر طور که شده باید انجامش بدم..تا انجام ندم ذهنم آزاد نخواهد شد..

مثل دوستم که سر جلسه امتحان تا نشست گفت سوال پنج..سوال پنج..گفتم هنوز بهش نرسیدم..باز تکرار کرد..ممتد میگفت سوال پنج..لجم گرفته بود جوابش رو ندادم تا اینکه یکی دیگه بهش گفت..دوباره شروع کرد سوال بیست یک سوال بیست و یک..

  • وارش بارانی

بایدامشب بروم.. باید امشب بروم و چمدانی که به اندازه پیراهن تنهایی من جا داذرد بردارم و به سمتی بروم که در آن پنجره ها روبه تجلی بسته است!! بسته است.. هممین..

  • وارش بارانی

1.چقد خوبه که تو هر جایگاهی که هستی کارتو درست انجام بدی

وقتی به خاطر یه سرماخوردگی معمولی رفتم یه دکتر عمومی معمولی بیست دقیقه کامل برام وقت گذاشت..همه حرفامو شنید..کامل معاینه کرد..بعد شروع کرد به نسخه نوشتن..شاید اغراق آمیز باشه ولی وقتی از مطب اومدم بیرون احساس کردم پنجاه درصد بیماریم برطرف شده

2.طرف تو تاکسی شروع کرد مثل همیشه به غر زدن به جامعه..با چنان اعتماد به نفسی حرف میزد که آقا من خودم دیدم خودم شنیدم که خندم گرفته بود..یهو برگشت گفت هی میگن لباس پیامبر..بابا زمان پیامبر که لباس نبود همه خودشونو با برگ میپوشوندن..حالا اینا عبای یک میلیاردی میپوشن میگن لباس پیامبره..

یعنی کل تاریخ بشریتو زیر سوال برده بود با این حرفاش

3. میلاد پیامبر صلح و آرامش مبارک..فیلم محمد رسول الله واقعا تأثیرگذار بود..وقتی کسی مثل مجیدی عمرشو میذاره تو این کار وقتی میتونه تو این سالها کلی جایزه خارجی و اسکار درو کنه یعنی این فیلم متفاوته..حسش از پرده های سینما منتقل میشه..اگه تا حالا ندیدین حتما ببینین با هر باور و گرایشی مطمئنم این فیلم رو دوست خواهید داشت


  • وارش بارانی

بابای اون دکتر بودو بابای من پرستار..تو یه بخش بودن، یه وقتایی میرفتم بیمارستان اونم میومد،باهم دوست شدیم تو عالم بچگی باهم کلی خاطره ساختیم عین هم بودیم تخیلی و فانتزی..هنوزم که میرم اون بیمارستان یادم میاد که ما پشت بخش عفونی دنبال پیدا کردن یه راه به سرزمین نارنیا بودیم، یه بارم بردیمشون روستای ما..زیر درخت لیمو باهم دیگه خونه ساختیم آشغالای تو باغم شده بود وسایل خاله بازی ما..

یهو رفتن..غیب شدن انگار..اصلا یادم نیست چطوری..یه روز بابام اومد خونه و گفت دکترفلانی رفت از این بیمارستان..

تو این سالها خیلی دنبالش گشتم، یه بارم یکی خواست آرزومو برام برآورده کنه گفتم این دوستمو برام پیدا کن. فقط یه بار اسم پدرشو گوگل کردم و فهمیدم ایران نیست..اما از خودش هیچی گیرم نیومد از این همه شبکه های اجتماعی..

تا اینکه خیلی اتفاقی..اتفاقی تر از اتفاقی پیداش کردم..به این نتیجه رسیدم که شبکه های اجتماعی خیلی هم بی فایده نیست..معصومیت چهره اش هنوزم مثل بچگیاش بود..نخبه ای شده بود واسه خودش اون سر دنیا..سریع صفحه پیغامشو باز کردم تا بهش بگم..

چی بگم؟!حرفی نداشتم!..این همه سال فقط به پیدا کردنش فکر کردم..به این فکر نکردم اگه پیدا شد چی بهش بگم؟ من همونم که باهم دنبال سرزمین نارنیا بودیم؟ همون که همیشه دوست داشت یه قطار عین مال تو داشته باشه؟!..یادش بود؟! وسط اون دنیای عجیب اون درخت لیمو رو یادش بود؟!

شاید خیلی عادی میگفت سلام دوست من از اونجا چه خبر؟ اون بیمارستان هنوز ههمون شکلیه؟ اوه مای گاد

اون وقت همه ی تصویرهای قشنگم از اون روزا با پتک واقعیت خورد میشد.. شایدم اصلا جواب نمیداد..شاید فارسی یادش رفته بود..شاید منو یادش نمی اومد

مثل این فیلما لحظه آخر دستمو از کیبورد برداشتم و صفحه رو بستم..دوست داشتم رویاهام دست نخورده باقی بمونه

  • وارش بارانی

گفتم یه کتاب درسی بهم بدین لطفا..همدیگرو نگاه کردن دختر شیطونه گفت خانم کتاب من کثیفه بعد روبه دختر مظلومه کرد و گفت تو بده کتابتو

کتابو که باز کردم صفحه اولش خیلی درشت نوشته بود مهدی! زیرشم ازاین عکسای قلب و تیرو خون و این چیزا، صفحه رو عوض کردم چیزی با این مضامین نوشته بود: آه که تو هیچ وقت نمی دانی چقدر دوستت دارم مهدی جان عشقم نفسم ( و از این حرفا) در صفحات بعدم به نوعی رد پایی از این آقا مهدی یافت میشد..

از آنجایی که در مدرسه در قالبی بزرگتراز سنم فرو میروم تا کمی حساب ببرند از من ( چه حسابی هم میبرند) اولش خیلی عصبانی شدم..که آخه مگه این بچه پدر و مادر نداره..یعنی حتی یه بار اتفاقی هم شده کتابش رو نگاه نکردن؟!

اما کمی بعد یاد خودم افتادم وقتی سالهای نه چندان دور روی همین نیمکت ها نشسته بودم..یاد دوستانم..یاد آن عشق های اساطیری..یاد حرف آن استاد زبانم که میگفت in your age love dosent exsist یاد بدهکار نبودن گوش هایمان..یاد آن انرژی های بیخودی که صرف این چیزهای مسخره شد..دلم میخواست برم بهش بگم میفهممت اما وقت تو خیلی با ارزش تره..احساس تو، انرژی تو.. این مهدی یک خری هست مثل بقیه (بلانسبت) بزرگش نکن بتش نکن..بهش بگم تو این سنی که هستی هرچی بکاری بعدها درو خواهی کرد،کتاب بخون،هنر یادبگیر،درس بخون..غمگین نباش حق تو غم نیست تو این سن فقط باید شاد باشی

اما هیچ کدومو نگفتم..شاید چون عرضه شو نداشتم..شاید حوصله شو نداشتم..شاید چون فکر کردم گوشش بدهکار نیست. اما دلم براش سوخت،دلم میسوزه برای همه دخترای دبیرستانی، دلم میسوزه برای هرکسی که تازه اول راهه..باید شکست بخوره..محکومه به شکست و سرخوردگی، و اصلا معلوم نیست این تجربه به چه قیمتی تموم میشه!

اگر یه روز بچه دار شدم و دخترم یا پسرم خواست دنیا رو تجربه کنه باید بهش چی بگم؟ اگه پسرم ازم پرسید این نه اون نه پس چیکار کنم؟ چه جوابی براش دارم؟ ایمان تقوا عمل صالح؟ ورزش کن روزه بگیر؟! اگه دخترم حرفای نوجونی خودمو بهم پس داد چه جوابی بهش بدم؟ اگه عاشق شدن؟اگه خطا کردن؟ اگه نخواستن؟

  • وارش بارانی

از این آدم های مزخرفی هستم که اشکشان لب مشکشان است..اکثر اوقات نتوانستم حرفم را بزنم چون نمیخواستم کسی صدایم را با بغض بشنود..حالم بهم میخورد از این حالت..و از همه بیشتر وقتی دیگران فکر کنند از اشک هایت به عنوان سلاح استفاده میکنی..یا عذاب وجدان بگیرند از بحث کردن با موجود ضعیفی به نام من..

یک بار وقتی بین پاس کاری دو اداره دولتی گیر کرده بودم بعد از دقیقا هشت بار ارسال نامه از اداره الف و نرسیدن آن به اداره ب،با عصبانیت به دبیرخانه اداره الف رفتم و وقتی تقاضایم برای دستی بردن نامه با تناقض قوانین روبه روشد سیل بی اختیار اشک هایم همراه با کولی بازی کارمند بدبخت دبیرخانه اداره الف را دست پاچه کرد و بعد از آب قند خوراندن به من قانون را نقض کرده و نامه را دستی مرحمت فرموند

کسی باورش نمی شود آدم زیاد مهربانی باشم..اما گاهی برای دیگران هم گریه میکنم..مثلا آن پسری که پارسال عاشق هم اتاقیم شده بود..یهو یادش میفتم به طور عجیبی درکش میکنم و برایش اشک میریزم

من حتی برای نوستالژی ها هم اشک میریزم..مثلا ما پارسال با یک جمعی رفتیم دارآباد و خیلی خوش گذشت..به این خاطر که دیگر آن روز تکرار نمیشود و آن جمع، اشکم درمیاید

هیچ وقت اینا رو برای کسی اعتراف نکرده بودم..اعتراف به اینکه من خیلی ضعیفم!



  • وارش بارانی

دری به تخته خورد و ما رفتیم حرم مطهر..و دری به تخته خورد ژتون غذایی از آشپزخانه حرم به ما رسید..من و دو عدد از دوستانم..در حالی که از شدت گرسنگی و خستگی و هزاران کوفت دیگر به سرعت در حال حرکت به سمت غذاخوری بودیم سر راه پیرزنی جلویم را گرفت

بخشید شما ژتون دارید؟!

بله

میشه بدین به من آخه..

نگذاشتم باقی حرفش را بزند و با گفتن این حرف زیر لب که خودم میخوامش به سرعت خودم رو به دوستانم رسوندم..

وقتی روی صندلی نشستم تازه فهمیدم چه غلطی کردم..نمی دانستم باید چه کار کنم؟! اصلا من چرا آمده بودم اینجا؟! من که شاید پول موجود در کارتم بتواند حداقل یک سال وعده غذاییم را تامین کند چه نیازی به این غذا داشتم؟! ارزش معنوی..خب کمرم را بزند این معنویت..

با دوستانم مطرح کردم،،آنها سعی کردن دلداریم بدهند که نه بابا لابد کارش همینه هر روز میاد اینجا..تو چقد ساده ای..غذاتو بخور بابا..

اشک هایم چیزی نمانده بود که بریزد..حالم از خودم به هم میخورد..در کمال ناباوری دیدم پیرزن مذکور آمد و پشت میز ما نشست..فقط ماتم برده بود..روم نمیشد هیچ حرفی بزنم..دوستم یک نگاه به من کرد و گفت: حاج خانوم مسافری؟!    پیرزن درحالی که مشغول کارش بود گفت نه مادر مال همین جام..

چیز حاصی از گلویم پایین نمیرفت..زیر چشمی پیرزن را دیدم که غذا را در نایلونی میریخت تا ببرد..حتی با خودش بطری هم آورده بود و آب روی میز رو هم برداشت

دوستم گفت تو که چیزی از غذات نخوردی اگه دست زده نیست بده به این زنه تا عذاب وجدان کوفتیت تموم شه

روم نمیشد..گفتم شاید بهش بربخوره..هیچی نگفتم..دوستم گفت حاج خانوم اگه غذا میخواین این دست زده نیستا..

من نه..واسه مریض میخوام باید ببرم براش

بعد نایلونش رو آورد گفت بریز اینجا..منم نهایت ایثارم شکل گرفت و پریدم از خادم یک ظرف یک بار مصرف گرفتم و غذا رو ریختم اونجا و بهش تقدیم کردم..

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داشتیم از پیاده رو میگذشتیم و طبق معمول یک سمت خیابون مقدار متنابهی آب جمع شده بود..پیاده رو تنگ بود و از روبه رو هم کلی آدم میومدنو میرفتن..یهو یکی از دوستام برگشت گفت:شما چرا هی خودتونو میکشین کنارو میرین تو آبا..بذار یه کم اینا خودشونو کنار بکشن

تا حالا همچین موردی به ذهنم نرسیده بود اینکه آدما به این موردم اهمیت میدن..اینم سختی محسوب میشه که آدما ازش فرارین..

من زیربار نرفتم گفتم نه بابا هیچکی به این قضیه اهمیت نمیده انتخاب نمیکنه که کدوم سمت بره..اتفاقی پیش میاد

تصمیم گرفتیم برای امتحان خودمونو کنار نکشیم و ری اکشن آدما رو ببینیم

ما ایستادیم..مرده هم ایستاد..چندثانیه گذشت..به زور خودشو از سمت چپ ما رد کرد..دومی هم..سومی هم..

آدما میخوان مسیر مستقیم خودشونو برن..راه کج کردن سخته خب!!

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بچه ها جزوه هاشونو به کسی نمیدن..دیگه همه هم میدونن..کسی به کسی رو نمیندازه..حتی کسی که داره میره جزوه ها رو کپی کنه واست کپی نمیکنه مگه اینکه توام قبلا اینکارو براش کرده باشی..وقتی دستکش لاتکس یادت رفته و فردا آزمایشگاه داری اونی که داره میره داروخونه واست نمیخره چون اگه میخوای باید توام سختی بکشیو باهاش بری

=========================

حالم از خودم بهم میخوره که از وقتی اومدم دانشگاه اینقد هیولا شدم

  • وارش بارانی

تعریف جوانی از دیدگاه بیوانرژیک: موجود زنده وقتی جوان است در جهت سازندگی پیش میرود یعنی آنتالپی آن رو به فزونی و آنتروپی آن لزوما پایین است،در پیری جاندار سازمان یافتگی خود را از دست می دهد توان ترمیم ندارد و آنتروپی آن بالاست.

وقتی به بی برنامگی و بی نظمی این چندسال اخیر نگاه میکنم متوجه میشم من هیچ بیش از یک مصرف کننده صرف نبودم..دریغ از هیچ تولیدی..دریغ از هیچ پردازشی فقط یک سری اطلاعات را از محیط دریافت کردم..و آنتروپی ذهنم شدیدا به سمت بی نهایت میره..این فقط تقویمه که سن منو 22سال نشون میده..نشون میده که در اوج جوانی بسر میبرم..اما از نظر درک انتزاعی از محیط اطرافم کودکی بیش نیستم..از نظر احساساتم دختر چهارده ساله ای شاید(چهارده ساله های زمان ما البته)..از لحاظ منطق هم همین حدود ها..

اما از نظر حوصله زنی چهل ساله بی اعصاب..از نظر امید زنی نشسته در آسایشگاه سالمندان و منتظر مرگ..از نظر تولید پیرزنی سربار عروس..

پس این جوانی کجاست؟ کی فرا خواهد رسید؟

  • وارش بارانی

امروز روز خواب من بود..بعضی روزا اینجوریم به نظرم بزرگترین نعمت دنیا خوابه

صبح سر کلاس اول هیچی نفهمیدم و در حالت نشسته و به چشم باز عملا خواب بودم..جشن مضحک روز دانشجو در همچین روزی که من اینقدر تشنه خواب بودم هیچ جایگاهی نداشت..نمی دونم به چه صورتی خودم رو به تختم رسوندم و با همان لباس ها بیهوش شدم..

وقفه ای برای ناهار و شنیدن خبر خوش کنسل شدن کلاس های عصر و مجددا در آغوش کشیدن رخت خواب..

ساعت شیش عصر چشام باز شد..همه جا تاریک و سرد بود..خیلی سرد..برقا ظاهرا رفته بود..چند دقیقه ای به همون حالت نشستم و به مرگ و قبر و این مفاهیم فکر کردم

گوشیم چشمک میزد..کلی پیام و میس کال..یکیش صادق بود زنگ زده بود برای خداحافظی برنداشتم پیام داده بود..رفتنی شده بود..آلمان..چه روز گندی بود..

وقتی دورو بریات یکی یکی میرن حس تنهایی احمقانه ای همه وجودتو میگیره احساس اون مسافر جا مونده تو ایستگاه یا همچین چیزی..یکی از کابوس های بچگیم همین بود، اون موقعی که برای رفتن به خونه مادربزرگ باید میرفتیم ترمینال و سوار مینی بوس میشدیم و بعد از کلی تکون و بهم خوردن دل و روده به بهشت کوچک میرسیدیم، همیشه خواب میدیدم که تو ترمینال جا موندم و مامانم رفته..یا وقتی به مقصد رسیدیم اونا پیاده میشن و من تو ماشین جا میمونم و هرچی گریه میکنم اونا دیگه صدامو نمیشنون و این ماشینم همچنان میره..

نمی دونستم باید جواب صادقو چی بدم آرزوی موفقیت یا همچین چیزی شاید..اون لحظه فقط به ذهنم میرسید که بهش بگم با خودش لباس گرم ببره حتما..


  • وارش بارانی
ارشد باید گرفت؟!به چه صورتی؟!
دفترچه  هم اومد اما هنوز چیزی بلاتکلیفی کم نشد..آزاد شهر خودت بی دردسر..دولتی با مشقت های فروان؟؟..اصلا باید ارشد گرفت؟! همین رشته سخت و خشک؟!یا رفتن دنبال علاقه و علوم انسانی؟! آیا من به علوم انسانی به عنوان درس علاقه دارم؟! مثلا مدریت آیا؟! ادبیات؟!..اصلا آیا میارزد؟! توانایی های من چقدره؟! در چه حوزه ای؟! بمونم برای سال بعدو یه خرخونی اساسی و تهران قبول شدن؟!
کاش یکی بود از این برزخ نجاتم میداد و مثلا بهم میفهموند فلان رشته فلان جا..دوستم میگه مگه آدم بی ملاک میشه؟! اما شده..
در به در در پی یک معیار درستی برای یک تصمیم ساده
دوستم میگه وقتی آدم میشی که هی نگی خب که چی
پی نوشت: این پست در اتوبوس و با لرزش های فراوان و با عجله بسیار گذاشته شد..چه اصراری بود نمی دونم واقعا
  • وارش بارانی